یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!
فرصت دارید این کتاب ارزشمند را تهیه کنید!
در صورت تأخیر یا تغییر قیمت در تامین کتاب، اطلاعرسانی خواهد شد.
معرفی کتاب
کتاب «لبخند مسیح» نوشته سارا عرفانی اثری شگرف و عمیق است که به دغدغهها و چالشهای نسل جوان در جستجوی حقیقت و پاسخ به سوالات بنیادین زندگی میپردازد. داستان حول محور زندگی دختری جوان به نام نگار شکل میگیرد، دختری که دغدغههای روزمرهاش او را در مسیر جستجو و کشف معانی عمیقتری از دین و زندگی قرار میدهد. نگار در آغاز، دین را موضوعی بیاهمیت تصور میکند و در حال غرق شدن در زندگی به ظاهر شلوغ و پیچیدهاش، ناخودآگاه نقش محوری در تغییر و تحول یک مرد مسیحی به نام نیکلاس ایفا میکند. ارتباط این دو شخصیت، از طریق ایمیل و مکاتبات نوشتاری آغاز میشود و این جاذبه عمیق مذهبی که نگار از دل تجربیاتش منتقل میکند، نیکلاس را به دنیای جدیدی از افکار و عقاید میکشاند. او که سوالات بسیاری در مورد دین خود دارد، با ورود به زندگی نگار و آشنایی با ویژگیهای دین اسلام، به تدریج متوجه جاذبههای این دین میشود. داستان به نوعی سفر نیکلاس به ایران و تجربه جدیدی او در آغوش فرهنگ اسلامی میپردازد و مد نظر قرار میدهد که چطور یک تماس انسانی میتواند روح و ذهن افراد را تحت تأثیر قرار دهد.
این رمان به دلیل پردازش دقیق مفاهیم دینی و قضاوتهای فلسفی، به خوانندگانی که به دنبال درک عمیقتر از زندگی، ایمان و تبادلات فرهنگی هستند، پیشنهاد میشود. همچنین، افرادی که دغدغههای نسل جوان و چالشهای هویتی را جستجو میکنند میتوانند از محتوای این کتاب بهرهمند شوند. اگر شما نیز علاقهمند به مطالعه آثار ادبیاتی هستید که بتواند شما را به تفکر و تأمل وا دارد، «لبخند مسیح» قطعاً انتخاب مناسبی برای شما خواهد بود. این کتاب میتواند برای دانشجویان رشتههای فلسفه، دینشناسی و حتی علوم اجتماعی مناسب باشد و بستری برای گفتمانهای عمیق و سازنده فراهم آورد.
گفتم: «ببخشید استاد، اگه یکی بخواد مسلمون بشه، چطوری میتونیم کمکش کنیم؟»، عینکش را از چشم برداشت و گذاشت روی میز. گفت: «بیشتر توضیح بدید!» لیلا گفت: «ببینید استاد. تقریبا دو سال پیش، نگار تو یه مجله خارجی، یه مقاله تخصصی میخونه و برای نویسنده مقاله ایمیل میزنه. خلاصه اونا تا الان با هم ارتباط دارن. حالا اون به دلایلی میخواد مسلمون بشه و از نگار خواسته که بهش اطلاعات بده.» به لیلا نگاه کردم و اخم کردم. استاد منتظر ماند تا من چیزی بگویم. آرام گفتم: «اون فکر میکنه چون من تو این کشور زندگی میکنم میتونم بهش کمک کنم.» استاد پرسید: «نمیتونید؟»