کتاب "بازگشت"، که به تالیف موسسه شهید ابراهیم هادی در قالبی جذاب و مفصل به چاپ رسیده، تجربههایی شگفتانگیز از نزدیک به مرگ را به تصویر کشیده است. این اثر منحصر به فرد به جستجوی یکی از بزرگترین سوالات بنیادین بشر درباره مرگ و سرنوشت بعد از آن میپردازد که ذهن انسان را همواره مشغول کرده و او را به تفکر درباره زندگی پس از مرگ واداشته است.
با توجه به موفقیت قبلی این گروه در انتشار کتابی با عنوان "سه دقیقه در قیامت"، "بازگشت" به عنوان دومین اثر ملموس و دقیق این مجموعه، تلاش دارد تا از طریق به اشتراکگذاری داستانهایی واقعی و کوتاه از افرادی که تجربیات نزدیک به مرگ را پشت سر گذاشتهاند، پیامی عمیق و تاثیرگذار به خوانندگان منتقل کند. این کتاب روایتهای احساسبرانگیز و روحنواز از سفر به آن سوی مرگ و بازگشت به زندگی مجدد را نقل میکند، و به گونهای ادبی و هنری به بررسی ابعاد پیچیده وجود انسانی و جستجوی معنای زندگی و مرگ میپردازد. داستانها در این کتاب، نه تنها به تحریک تفکر و تعمق در این موضوعات عمیق کمک میکنند، بلکه فضایی از امید و زندگی دوباره را در دل خوانندگان ایجاد مینمایند.
کتاب "بازگشت" به تمامی افرادی که به دنبال فهم عمیقتری از مفاهیم مرگ و زندگی هستند، اعم از دانشجویان رشتههای علوم انسانی، روانشناسی و فلسفه، پژوهشگران، اهل تفکر و تعمق، و همچنین کسانی که در جستجوی آرامش و پذیرش درجهت حوادث زندگی خود میباشند، پیشنهاد میشود. اگر شما هم جزو کسانی هستید که به حقیقت و معنای حیات و مرگ فکر کردهاید، خواندن این اثر میتواند سفر جدیدی برای شما به همراه داشته باشد؛ سفری به دنیای ناشناختهها و افکار نوین که بابهایی جدید به روی درک شما از هستی خواهد گشود.
آخرین روزهای اسفند 1364 بود. در بیمارستان مشغول فعالیت بودم. من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم. با توجه به عملیات رزمندگان اسلام، تعداد زیادی مجروح به بیمارستان منتقل شده بود. لحظهای استراحت نداشتیم. اتاق عمل مرتب آماده میشد و تیم جراحی وارد میشدند. داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل میرفتم که دیدم حتی کنار راهروها مجروح خوابیده. همینطور که جلو میرفتم، یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد. برگشتم، اما کسی را ندیدم! میخواستم بروم که دوباره صدایم کرد. دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابیده و تمام کمر او غرق در خون است. رفتم بالای سر مجروح و گفتم: شما من رو صدا زدی؟ چشمانش را به سختی باز کرد و گفت: بله، من، کاظمینی. چشمانم از تعجب گردشد. گفتم: محمد حسن اینجا چیکار میکنی؟ محمد حسنک اظمینی سالهای سال با من همکلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرهای اصفهان زندگی میکردیم. حالا بعد از سالها در بیمارستانی در اصفهان او را میدیدم. او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سالهای اول جنگ، در جبهه مفقود شده بودند. البته خیلی از دوستان میگفتند که برادران حسن اسیر شدهاند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir