کتاب «خنجر سپید شب» اثر مسلم ناصری داستانی پرکشش و متفاوت از دوران صدر اسلام است که در قالب روایت زندگی مردی به نام محمد پسر سهله و هشیم نقل میشود؛ شخصیتی که در ابتدا دشمن امام علی(ع) است و رفته رفته شیفته و شیعی آن امام بزرگوار میشود. این کتاب خواننده را به سفری تاریخی میبرد که همزمان با تحولات سیاسی و مذهبی بزرگ در عصر خلیفه سوم، روایت میشود. با «خنجر سپید شب» سفری متفاوت و پرهیجان به قلب یکی از مهمترین دورانهای تاریخ اسلام را تجربه کنید و همراه با محمد، از دشمنی تا عشق به امام علی(ع) را لمس کنید.
کتاب «خنجر سپید شب» با قلمی زهردار و دقیق، به سراغ یکی از حساسترین مقاطع تاریخ اسلام میرود. محمد، پسر خانوادهای از بزرگان قریش که در ابتدا دشمن پیامبر اسلام بودهاند، یکی از شخصیتهای محوری داستان است. پدرش از اولین کسانی است که به اسلام ایمان میآورد، ولی مادرش، سهله، دنیادوست و مخالف رنج و مشکلاتی است که بر خانوادهاش میرود. در مسیر داستان، محمد با تحمل آزار و اذیتهای فراوان، مجبور به مهاجرت به مصر میشود و در آنجا جایگاه مهمی پیدا میکند. وقایع کتاب بخوبی دوران حکومت خلیفه سوم را به تصویر میکشد و تضادهای درونی و بیرونی شخصیت اصلی را که از دشمن به شیفتهی حضرت علی(ع) تبدیل میشود، برجسته میکند. این کتاب تنها یک روایت تاریخی نیست، بلکه داستان انسانی پیچیدهای است که مخاطب را به چالشهای اعتقادی، خانوادگی و سیاسی آن دوران نزدیک میکند و از زاویهای متفاوت به بررسی شخصیتهای ماندگار صدر اسلام میپردازد.
اگر از داستانهای دینی و تاریخی لذت میبرید و میخواهید از زاویهای تازه به دوران پرتنش و مهم صدر اسلام نگاه کنید، «خنجر سپید شب» انتخابی مناسب برای شماست. این کتاب برای دانشجویان، پژوهشگران تاریخ اسلام، علاقمندان به شخصیت امام علی(ع) و خوانندگانی که به دنبال روایتهای داستانی اما مستند از دین و تاریخ هستند، بسیار خواندنی و آموزنده خواهد بود.
طوفان و گرداب، کشتی را کج و راست میکرد و مثل گهواره به هرسو میبرد. رگههای آذرخش از میان ابرهای تیره میدرخشید و بر پهنه دریا فرود میآمد، آبهای کفآلود را به تلاطم وامیداشت و همراه با دانههای درشت باران با کشتی بازی میکرد. مسافرانی که از آنسوی دریا گریخته بودند، هرلحظه مرگ را انتظار میکشیدند. سهله نگران و مضطرب، دشداشه شوهرش را چنگ زده بود و مراقب بود ضربهای به شکم باردارش نخورد. بشکهای از آنسوی کشتی به حرکت درآمد، به سکان خورد، کمانه کرد و از روی سر مسافران در میان آبهای کفآلود ناپدید شد. درد در تمام وجود سهله پیچید و توأم با ترس، باعث شد شروع به جیغ زدن کند. ناخدا که با جوانی قدبلند جروبحث میکرد، از کنار سهله گذشت. - من که گفتم دریا طوفانی میشود ولی کسی به حرف من نگونبخت گوش نکرد. - مجبور بودیم ناخدا! ... - اکنون خوراک کوسهها شویم، بهتر است گمراه!؟ ناخدا همانطور که بهطرف دیگر کشتی میرفت، نعرهزنان از کارگرانش میخواست بادبان را شل کنند تا طوفان آن را از هم ندرد. سپس فریاد کشید: - آن زن را خفه کنید که زوزه نکشد! - ترسیده! درد زایمان هم دارد ... - همین را کم داشتیم! اگر در این اوضاع بچهای به دنیا بیاید، واقعا که خوشقدم خواهد بود و آینده درخشانی خواهد داشت؛ البته در شکم کوسهها. بعد با خشم، سطل چوبی را بهسوی جاشوی حبشیاش پرتاب کرد تا به مسافران کمک کند و آب و ماهی و جانورهای دریایی ریز و درشتی را که داخل کشتی ریخته بود بیرون بریزد. جیغ و شیون سهله، ترس را بیشتر میان مسافران میپراکند. همین، ناخدا را عصبیتر میکرد. جوان که صدایش در طوفان بهسختی شنیده میشد، با صدای بلند گفت: - تا حبشه چهقدر مانده ناخدا؟ - به درازی عمر من نگونبخت! باد در بادبان افتاده بود و کشتی کج و راست میشد. ناخدا همانطور که با مهارت، سکان کشتی را میزان میکرد، از کارگرهایش میخواست بجنبند و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا فریب چربزبانی فراریان مکی را خورده؛ کسانی که گفته بودند جانشان در خطر است و باید از حجاز بگریزند. به او چه ربطی داشت! باید بهراه خودش میرفت و معطل این فراریان نمیشد. اگر ساعتی دیرتر راه افتاده بود، شاید هرگز در دام این طوفان گرفتار نمیشد. همانطور که سکان را میچرخاند به خبرهایی که شنیده بود فکر کرد. کسانی که به جده میآمدند میگفتند در مکه خبرهایی است و مردی «محمد» نام ادعای عجیبی کرده و میپندارد کسی از آسمان با او حرف میزند. اما اهالی مکه او را ساحر و دیوانه میخوانند. هزار فکر ناخوشایند در ذهنش بود. اندیشید اگر بهسلامت از دریا بگذرد، برای لات و عزّا هدایای گرانبهایی از حبشه خواهد برد. ولی اگر طوفان همینطور ادامه مییافت، کشتیاش تا ساعتی دیگر تکهپاره میشد و او باید آرزوهایش را به کف دریا میبرد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir