کتاب ترکش های ولگرد 4 - مارادونا در سنگر دشمن نمیدانم در آن سوز و بریز توپ و خمپاره و گلوله و آتش، ناصر دنبال چه بود. اولش خیال کردم دنبال غنیمتی است که با کلّه و بیپرسوجو، تو سنگرهای دشمن میپرد و همه چیز را به هم میریزد. اما وقتی دیدم دست خالی و افسرده از سنگرها بیرون میآید، فهمیدم که اشتباه کردهام. بعد فکری شدم یک درجهدار عراقی را نشان کرده و دنبال او میگردد. اما ناصر به هیچ کدام از اسرای عراقی کاری نداشت و هنوز در سنگرها دنبال گمشدهاش بود. داشتم دیوانه میشدم؛ هم از خستگی و بیخوابی و هم از کارهای عجیب و غریب ناصر. بچههای گردان را گم کرده و دوتایی، در جبهه دشمن، که حالا دست ما بود، آواره و سرگردان بودیم. دو شب پیش بود که عازم حمله شدیم. تعجبم از این بود که ناصر که همیشه برای شرکت در عملیات لحظهشماری میکرد و در حملات قبلی اولین نفر بود که برای رفتن به خط مقدم حاضر به یراق میشد، حالا چرا دست دست میکند و زیاد مایل به رفتن نیست. وقتی ازش پرسیدم مشکل چیست، فقط نگاهم کرد و گفت: «گفتند نگید!»