کتاب به دنبال صدای او نمای نزدیک:«به دنبال صدای او» مجموعهای است که قصههایش هر کدام آهنگ خاص خود را دارند، اما مثل سازهایی در یک ارکستر بزرگ، در نقطهای با یکدیگر به وحدت میرسند که اوج زیبایی و هنر است. «به دنبال صدای او» اولین داستان مجموعه است که نام کتاب نیز برگرفته از آن بوده و قصه بزرگ شدن پسر یکی از فراریان فرقه دموکرات آذربایجان نزد قاتل پدرش را روایت میکند. قصهای که به لحاظ نثر، حال و هوایی متفاوت با دیگر داستانهای مجموعه و منطبق بر فضای ذهنی قهرمان اصلی خود دارد. بایرامی در داستان بعدی یعنی «قربانی» ترس و تردید پسری را در روز عاشورا به تصویر میکشد که به خاطر نذر پدرش از کودکی قمه زنی کرده است. داستان شروعی زیبا، قدرتمند و غافلگیر کننده دارد و تردیدهای درونی و مذهبی اسماعیل، یکی از درخشانترین فصلهای این مجموعه را شکل داده است. بایرامی در داستان «قربانی» به نقد سنتهای غلط عزاداری برای امام حسین (ع) میپردازد؛ بیآنکه در دام شعارگویی بیفتد و وظیفه اصلی قصه گویی خود را فراموش کند. «عیدی مادربزرگ» داستان سوم مجموعه، موضوع زلزله را دستمایه خود قرار داده است. جلال و پدرش برای خبر گرفتن از مادربزرگ راهی اردبیل میشوند و در این مسیر و در برخورد با روستاییان زلزله زده، جلال خاطراتی از مادربزرگ را در ذهنش مرور میکند. «وقتی کولیها برگشتند» قصهای است آمیخته با امیال کودکی و ایستادن بر دوراهی تردید. قهرمان قصه در رویای خریدن فلوتی است که کولیها میفروشند، اما پولی برای خریدن آن ندارد. نویسنده با قرار دادن قهرمان در وضعیتی پارادوکسیکال، او را وادار میکند که دست به بهترین انتخاب بزند؛ او به جای فروش تخم مرغهایی که مال خودش نیست و خرید فلوت دلخواهش با آن پول، وسوسه به دست آوردن فلوت را کنار میزند و تخم مرغها را به صاحبش برمی گرداند. «وقتی کولیها برگشتند» تصویر واقعگرایانهای از دنیای نوجوانان ارایه میکند، تصویری دقیق که شاعرانگی مفهومش را نه از نگاه الصاقی نویسنده، بلکه از پیوند عمیق داستان با دنیای قهرمانش و شناخت نویسنده از این دنیا میگیرد. «کلاغها» و «تفنگ» از دیگر داستانهای خواندنی و جذاب این مجموعه هستند. قسمتی از کتاب:چند بار از صدای رعد بیدار شدم و دیدم اتاق نور به نور میشود و مادرم جلوی پنجره ایستاده و بیرون را نگاه میکند. و گویا دعا میکرد و میگفت که خدا رحم کند و به خیر بگذراند. و صبح که بیرون آمدم، دیدم روی یونجه زار پایین ده، پر استخوانهای مردههاست. و این وقتی بود که ساعتی قبل از آن، از صدای مادرم یا صدایی که فکر کرده بودم صدای اوست از خواب برخاستم که گفته بود: «مردهها به سوی ما بازگشتهاند!»