عید فطر عید اصلی ما بود. روز قبل از عید، شیرینی و شکلات می خریدیم و گوسفند سر می بریدیم. سحر، زن ها بیدار می شدند، برنج می خیساندند، و غذا درست می کردند. روز عید، به جای سفرهء صبحانه، سفرهء غذا پهن می کردیم. به هر خانه ای می رفتیم، پلو و خورش آماده بود. گاهی آن قدر غذا می خوردیم که خمره می کردیم. یک سال، روز عید در حیاط خانهء ما غوغا بود. دایکم، مثل هر سال، از سحر بیدار شده بود. دیگهای پلو و خورش در حیاط بود و مردم دسته دسته می آمدند برای تبریک گفتن. معمولاً مردم اول به خانهء ما میآمدند. لباس های زیبایم را پوشیده بودم و با خوشحالی به مردم «عید مبارک» می گفتم و شیرینی تعارف میکردم. ناگهان بین مردم چشمم به فتاح افتاد. فتاح، پسر همسایه مان، قدبلند و زیبا بود. نمی دانم چرا وقتی او را دیدم دست و پایم لرزید. خوشحال شدم که با پدر و مادرش آمده است برای عیدمبارکی. وقتی کنار سفره نشستند به فتاح نگاه کردم. سرش را پایین انداخته بود و مدام روی سفره دست میکشید. باوکم گفت: «روزههایتان مقبول باشد.» پدر فتاح هم گفت: «روزههای شما هم مقبول باشد. به سلامتی، سه ماه است که روزه اید. خدا از شما قبول کند.» بچهها در حیاط بودند. مرا صدا کردند. از سر سفره بلند شدم و بیرون رفتم. به کفشهای میهمانها نگاه کردم. نمیدانم چرا حتی از کفش های فتاح هم خوشم آمد.