اینجا که مشهد نیست تازه سیّد را شناخته بود؛ خودش بود، همان امام مهربان، همان که در مسیرِ آمدن به مشهد خودش و آن خانم قصهای از او برای هم تعریف کرده بودند. بیاختیار زیر لب گفت: «یا ضامن آهو! ... یا ... » در میان نگاههای مبهوت شهربانو، امام دعایی خواند و گفت: «نگران علی نباش. » شهربانو این جمله را که شنید، با صدای گریه ی علی کوچولو چشمهایش را باز کرد....