کتاب «پنجشنبه فیروزهای»، اثر خلاقانه سارا عرفانی، بهعنوان یک تجربه معتبر و قابل توجه در عرصه رمانهای دینی و اجتماعی در ایران به شمار میرود. این اثر ادبی با شروعی سریع و پرتحرک، به داستانی همنشین با شخصیتهای واقعی و ملموس منتهی میشود که میتوانند به آسانی در ذهن مخاطب شکل بگیرند. داستان حول محور یک دانشجوی جوان میچرخد که خواسته یا ناخواسته، سفر به مشهد مقدس را تجربه میکند و در این مسیر با چالشها و روابط پیچیدهتری مواجه میشود.
در این رمان، سارا عرفانی با مهارت و هوشمندی، روابط عمیق و ظریف چند دختر دانشجو را به تصویر میکشد که هر کدام دنیای خاص خود را دارند. این شخصیتها، با دیدگاهها و سبک زندگی متفاوت، نمایندگی از یک نسل جوان را دارند که در جستجوی هویتی ایمانمدار و زندگی معنادار هستند. توصیف دقیق از پوشش، چهره، و واکنشهای جسمانی این شخصیتها، به رمان عمق و واقعیت بیشتری میبخشد و مخاطب را به درون دنیای آنها سوق میدهد. نکتهی حائز اهمیت در این اثر این است که عرفانی موفق به خلق فضایی شده که آمیختهای از عفاف و روشنفکری را به تصویر میکشد، بدون اینکه بینندگان را در قالبهای قضاوت زده محدود کند. این رمان با نوآوریهایش، نگاهی تازه به زندگی دینی و معنوی ارائه میدهد و به نقدها و چالشهای انسانی و مذهبی نیز میپردازد.
از سوی دیگر، «پنجشنبه فیروزهای» در عین حال یک اثر بهروز و مدرن است که در بستر واقعیتهای اجتماعی زمان ما جریان دارد. ساختار سوژهمحور و رویدادهای نزدیک به زندگی روزمره، این کتاب را به اثری جذاب و خواندنی بدل کرده که برای افرادی که علاقهمند به درک زندگی و باورهای نسل جوان امروزی هستند، بسیار مناسب است. این کتاب با توجه به محتوای دینی و اجتماعیاش، به جوانان، دانشجویان و افرادی که به دنبال کشف عمیقتری از زندگیهای مومنانه و هویتساز هستند، پیشنهاد میشود. همچنین کسانی که علاقهمند به داستانهای نوآورانه با موضوعات معنوی و اجتماعی هستند، میتوانند از مطالعهی این اثر بهرهمند شوند و با الهام از آن، تجارب جدیدی را در زندگی خود رقم بزنند.
هوا تاریک است. یک ساعتی تا اذان وقت داریم. چهار تا از پسرها ماندهاند همراه ما بیایند. پا به پایشان میرویم و عقب نمیمانیم. هفت، هشت نفری میشویم. راهی تا حرم نمانده. فکر میکردم این موقع شب کوچهها باید تاریک و سوت و کور باشد، اما این طور نیست. چراغ سر درِ هتلها و حتی بعضی مغازهها که باز هستند، نمیگذارد احساس کنم نیمه شب است. من را باش که وقتی به زورِ زنگ ساعت از جا کنده شدم، فکر کردم فقط خودم این وقت شب میخواهم بروم حرم! از کوچهای که هتل ما در آن است، بیرون میآییم و وارد خیابان اصلی میشویم. چشمم به گنبد طلایی میافتد که در قاب سیاه شب میدرخشد. بعضی از بچهها با دیدنش دست روی سینه میگذارند و زیر لب سلام میدهند. گنبد را دوست دارم. با دیدنش دل پر آشوبم آرام میشود. اما ای کاش میشد به دیدن گنبد رضایت ندهم و امام را زیارت کنم. میدانم! خیلی پرتوقعم! این مقامات را به هر کسی نمیدهند. اما لااقل دوست که میتوانم داشته باشم. دوست دارم آنکه و آنچه به او سلام میدهم، گنبد نباشد، دلم میخواهد اگر با هزار سختی و مکافات توانستم بروم جلو، ضریح نباشد آنچه به او چنگ میزنم. اگر مامان این حرفهایم را میشنید میگفت: «آرزو بر جوانان عیب نیست!» دو تا از دخترها جلو یک دست فروش میایستند. روسریهایگلدار را یک طرف چیده و سادهها را طرف دیگر. چند تا را برایشان باز میکند. بقیه بچهها کمی جلوتر منتظر ایستادهاند. باد ملایمی به صورتم میخورد و چادرم را تاب میدهد. دخترها روسریها را برداشتهاند، با حوصله روی سرشان امتحان میکنند و خود را در آینه کوچکی که مرد در دست گرفته نگاه میکنند. آقای سعیدی که هم مسئول اردو است و هم از شاگرد اولهای ارشد، به طرفشان میرود و آرام میگوید: «خانوما الآن موقع خرید نیستا!» ـ چه فرقی میکنه؟! _ فرقش اینه که ده، دوازده نفر دیگه رو معطل خودتون کردین. لطفاً تشریف بیارین. بدون تعارف، روسریها را ازشان میگیرد. میدهد دست فروشنده و میگوید: «ممنون آقا.» یکی از دخترها ابرو در هم میکشد و میگوید: «اگه چند لحظه صبر میکردید میخریدیم دیگه!» گروه، دوباره راه میافتد. صدف گفته بود حتماً بیدارش کنم. اصرار کرده بود که اگر بیدار نشد، روی صورتش آب بپاشم. گفته بود نصفه شب حرم خلوتتر است و میتواند زیارت کند؛ زیارت به همان معنای خاصی که در ذهنش بود، اما هر چه صدایش کردم بیدار نشد. فرشی را که آویزان است به زور کنار میزنم و میروم تو. کیف همراهم نیست که بخواهند آن را بگردند. موبایلم را نشان میدهم و رد میشوم. بعضی از بچهها رو به گنبد طلایی ایستادهاند و لبهایشان تکان میخورد. وقتی همه دور هم جمع میشویم، آقای سعیدی میگوید: «دیگه میتونید خودتون برید. التماس دعا!» بچهها پراکنده میشوند. راهم را کج میکنم به طرف مسجد گوهرشاد. میخواهم بعد از نماز داخل حرم بروم. فکر میکنم چقدر خوب شد که صدف خواب ماند. میتوانم با خیال راحت، تنهای تنها در سکوت زیارت کنم، البته با توجه به مقدمه کتابی که سلمان داده، از اینجا به بعد از کلمه «زیارت» با تسامح استفاده میکنم، چون نمیتوانم کلمه دیگری جایگزین آن کنم. در حال و هوای خودم هستم که یکی از دخترهای دانشکده به طرفم میآید. لبخند میزند و آرام میپرسد: «ببخشید... اشکال نداره با هم بریم؟» چه جوابی باید بدهم؟! بگویم: «چرا، اشکال داره. دلم میخواد تنها باشم!» حالا که صدف هم خواب مانده و همراهم نیست، انگار قرار نیست بتوانم برای خودم خلوت کنم. میگویم: «بریم!» چشمم به گنبد طلایی است که در میان سیاهی آسمان میدرخشد و هر چه جلوتر میرویم پشت دیوارها پنهان میشود و کمتر میتوانم ببینمش. میگوید: «شما باید غزاله خانوم باشین، درسته؟» میگویم: «بله، شما چی؟» نگاهش میکنم. خال سیاه کنار لبش و ابروهایی که مرتب شدهاند، اما هنوز پیوستگیشان را حفظ کردهاند، آدم را یاد زنهای شعرهای حافظ میاندازد. اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را یا این بیت: کمان ابرویش را گو بزن تیر که پیش دست و بازویش بمیرم چند تار موی سیاه از گوشه مقنعهاش بیرون ریخته. چادر مشکی طرح دارش را جور خاصی دور خودش جمع کرده و زده زیر بغلش. یک جوری که انگار هنوز نتوانسته با آن کنار بیاید. میگوید: «مریم هستم، ترم سه ارشد... فلسفه، دیگه چی بگم؟» پس هم رشته خودمان است. یعنی میشود... هم دورهای سلمان! بیمعطلی میپرسم: «پس چطوری از ورودی شما دو نفر آوردن اردو؟» احساس میکنم خودم را لو دادهام، اما مریم متوجه نمیشود چرا این قدر دقیق آمارشان را دارم. ابروهای پیوستهاش لحظهای در هم میرود و بعد میگوید: «آها! به خاطر چیز... آخه تقریباً از ترم دو تا الآن، رتبه اول بین من و سلمان در گردشه، اونم با چند صدم پایین بالا... بچهها کلافه شدن از دستمون! آموزشم هر سال هر دومونو برای اردو دعوت میکنه، البته اینو همیشه برای همه توضیح میدم که سلمان بدون آزمون اومد ارشد، ولی منِ بیچاره پدرم در اومد برای اینکه دانشگاه خودمون قبول بشم.» چه راحت میگوید سلمان! انگار برادرش است... یا... مثلاً نامزدش. کم مانده بگوید سلمان جان، عزیز دلم! خوشم نمیآید. دیگه چه سوالی دارین؟ شانه بالا میاندازم و میگویم: «هیچی!» میخندد. من هم زورکی میخندم. ولی چند صدم پایین بالا در معدل، اصلاً دلیل نمیشه که شما خیلی راحت بگی سلمان! در دلم میگویم. خیلی وقت است که با آدمها این قدر رک و راحت حرف نزدهام. میدانم که باید قواعد حرف زدن را رعایت کنم. رک بودن، دلیل خوبی برای «هر چیزی» گفتن نیست، لااقل از نظر من! میگوید: «دیروز سر ناهار که درباره زیارت کردن بحث پیش اومد، حرف تو حرف شد، نتونستم بگم. به نظر منم لازم نیست آدم حتماً دستشو برسونه به ضریح، به هر حال اماما که محدود به مکان خاصی نیستن که حتماً مجبور باشیم بیایم اینجا تا بتونن صدای ما رو بشنون. از توی خونههم سلام بدیم میشنون. از همون جاام حاجت خودمون رو بگیم اگه برآورده شدنی باشه، مستجاب میشه. من هر روز بعد از نماز صبح از خونه به اماما سلام میدم، مطمئنم که میشنون.» میگویم: «خیلی خوبه. ولی خودِ زیارت اومدن هم یه خوبیهایی داره دیگه، وگرنه این قدر سفارش نمیشدیم به تحمل رنج سفر و زیارت از نزدیک.» همان طور که کنار هم با سرعت قدم برمیداریم، نگاهم میکند و میگوید: «چی بگم!» وارد صحن قدس میشویم. از کنار آبخوری هشت ضلعی میگذریم که یادم میآید وضو نگرفتهام. در جا میایستم. چرا فراموش کردهام؟! آهان، وقتی دستهایم را شستم، یادم افتاد که صدف اصرار کرده بود هر طور شده بیدارش کنم، حتی اگر لازم شد روی صورتش آب بریزم تا خواب نماند. ترسیدم فراموش کنم. با دست خیس رفتم بالای سرش. چند دفعه صدایش کردم. هیچ عکس العملی نشان نداد. یکی دو قطره آب ریختم روی صورتش. او هم میان خواب و بیداری چند تا فحش بیناموسی حوالهام کرد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir