در بخشی از کتاب می خوانیم:
آهسته آهسته راه افتادم.به چادرهای بهداری رسیدم. کنار بهداری گونیهای بزرگی پشت هم ردیف شده که پراند از دست ها و پاها و انگشتهای بریده. از همهی کیسهها خون جاری است. خون از تاروپود گونیها آهسته نشت میکند بیرون. چند تا موش کوچک و بزرگ روی گونیها دیوانهوار اینطرف و آنطرف میپرند. همدیگر را گاز میگیرند. چنگ میزنند. متوجه شدم موشها هم موجی شدهاند. یکهو آرام میشوند و زبان میزنند به خونی که از گونیها بیرون میآید... .
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir