هفت روایت خصوصی از زندگی سید موسی صدر کتابی نوشته حبیبه جعفریان از مجموعه زندگینامههای منتشر شده امام موسی صدر است. در این کتاب فرازهایی از زندگی امام موسی صدر را از زبان فرزندان، برادر، خواهرها و دوست خانوادگی ایشان میخوانید.
کتاب به روایت زندگی امام موسی صدر آنگونه که نزدیکان و خویشان ایشان نقل کردهاند، پرداخته است. این کتاب شامل نه بخش است: مقدمه؛ روایت بعد: ملیحه (کوچکترین فرزند امام)؛ روایت 1: پری خانم (همسر امام)؛ روایت 2: صدری (صدرالدین صدر، فرزند ارشد امام)؛ روایت 3: حورا (دختر ارشد امام)؛ روایت 4: علیصدر (برادر امام)؛ روایت 5: خواهرها (طاهره، فاطمه، ربابه و زهرا صدر)؛ روایت 6: خواهر هشتم (فاطمه صدرعاملی، خواهرزاده امام)؛ روایت 7: ام غیاث (دوست خانوادگی).
نویسنده کتاب در مقدمه مینویسد: «اولین بار پاییز 1378 از من خواستند این کار را بکنم. اینکه با یک گروه مستندساز بروم لبنان. تعدادی مصاحبه بگیرم. با نزدیکان آقای سید موسی صدر. دخترش، همسرش، پسرش و خواهرش و اگر لازم بود، تعدادی از آنهایی را که قبلاً باهاشان مصاحبه شده بود، دوباره ببینم.
کسانی مثل حافظ اسد، رئیس مجلس اعلای شیعیان لبنان، نخستوزیر لبنان و اسقفی که الان اسمش خاطرم نیست. قرار بود یک ماه بمانم و بعد دو تا کار بکنم. زندگینامهای دربارهٔ امام موسی صدر بنویسم و گفتار متنی برای مستندی که داشتند دربارهٔ او میساختند. پیشنهادی بود که نمیتوانستی رد کنی. در واقع، نمیتوانستی حتی فکرش را بکنی چه برسد به اینکه بخواهی ردش کنی، از بس غریب، دور از دسترس و ماجراجویانه بود. »
در بخشی از مقدمۀ کتاب که با استفاده از گفتوگویی با آیتالله موسوی اردبیلی تنظیم شده است، میخوانیم: «آدمی مثل آقا موسی را خدا گاهی علاقهاش میکشد خلق کند: آدمی که هم خوب میفهمد، هم خوب بیان میکند، هم منطق قوی دارد. بیان او سحر داشت. آدمها را آرام میکرد. حتی دشمنهایش هم تأثیر میگرفتند. قیافهاش خوب بود. اندامش خوب بود. همهاش جاذبه بود. دافعه به نظر من هیچرقمی نداشت. تنها چیزی که بود آزاد بودنش بود، اگر بشود این را بهحساب دافعه گذاشت... همیشه فکرهای نو داشت و دنبالشان میکرد. عکسی از او نشان داده بودند به آیتالله خویی که «ببین، این شاگرد نورچشمیات با زنهای بیحجاب نشستوبرخاست دارد.» حالا آنجا لبنان بود و آن هم یک سخنرانی بود برای دانشجوها و جوانها. دربارۀ مذهب بود اصلاً، در راه مذهب. ولی آدمها بعضی وقتها جلوتر از دماغشان را نمیتوانند ببینند...»
علاقهمندان به اندیشهها و شیوه زندگی امام موسی صدر مخاطبان این کتاباند.
من در «آب» دنیا آمدهام، برجِ آب. در تقویم رومی که لبنانیها هنوز در کنار تقویم میلادی استفاده میکنند، اواسط آب تقریباً برابر است با اوایل شهریور. روزی که بابا دیگر نیامد، من تازه 7ساله شده بودم. مامان میگوید که مراقب بوده کسی جریان را به من نگوید، ولی من از وقتی یادم میآید، بابا نبود. یعنی میدانستم که بابا نیست. سنم که کمتر بود، خوابش را میدیدم. یعنی نمیدانم خیال میکردم یا... چرا... خوابش را میدیدم. ولی از وقتی بزرگ شدهام دیگر خواب نمیبینم. شاید آدم بدی شدهام. شاید هم تصویرهای بچگی در ذهنم کمرنگ شده. چون تنها چیزهایی که از بابا یادم هست، مال بچگیام است. تنها تصویرهایی که از او دارم، مردی است که مرا روی پایش گذاشته و غذا توی دهانم میگذارد و تصویر خودم یادم هست که دارم راه میروم و بابا به شوخی میزند پشتم و تصویر دیواری که بابا صورتش را پشتش قایم میکند و من گریه میکنم، چون فکر میکنم بابا گم شده. اینها تنها چیزهایی است که خودم از بابا یادم هست. بقیهاش قصههایی است که دربارهٔ او میشنوم و برق چشمهای مردم، وقتی مرا میشناسند. اصلاً من بابا را اینطور شناختهام. از قصهها و برق چشمها. خیلیها مرا از روی شباهتم با بابا میشناسند. تا مرا میبینند میپرسند تو فامیل امام نیستی؟ و وقتی میفهمند که هستم یا گریه میافتند و نمیتوانند حرف بزنند یا برعکس؛ میافتند به صحبتکردن و قصه شروع میشود. اگر مرد باشند، تعریف میکنند که چطور بابا دوست داشت با آنها ناهار بخورد، یا برای فلان کارش با آنها مشورت کند و بپرسد: «فلانی به نظرت من در این قضیه چهکار کنم؟» و اگر زن باشند افتخار میکنند که بابا دوست داشت قلیانش را آنها چاق کنند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir