کتاب بازگشت به گلدسته : خاطرات احمد خواستار در قسمتی از کتاب می خوانیم : از خاکریز رفتم بالا.بالای خاکریز،سنگر دیده بانی بود؛یک چاله با چند گونی پر از خاک دو طرفش.چند تا گونی هم پشت سر چیده شده بود تا از پشت ، تیر و ترکش به دیده بان نخورد. سرم را بردم بالا.نگاه انداختم آن طرف خاکریز . تا چشم کار می کرد آب بود و آب.موج می خورد به خاکریز و شالاپ شالاپ صدا می کرد.درست مثل دریا؛اما من تا آن موقع دریا ندیده بودم!حتی تا آن موقع ،آن همه آب را هم یک جا ندیده بودم . بچه کویر بودم و آب گرفتگی توی منطقه برایم حکم دریا را داشت.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir