کتاب "شهیدان زندهاند" نوشته موسسه شهید ابراهیم هادی اثر ارزشمند و تأثیرگذاری است که بهزیبایی و بهدقت چهل روایت جذاب و دلنشین از حضور شهدای گرانقدر را در زندگی دنیایی اطرافیانشان در پس از شهادت به تصویر میکشد. این اثر به همت موسسه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده و به ما یادآوری میکند که شهیدان، هرگز نمیمیرند و با روحی پرنور و حیاتبخش، در دل انسانها جاوید هستند.
در قرآن نیز تصریح شده که "کشتهشدگان در راه خدا را مرده نپندارید، بلکه آنها زندهاند و نزد خدا روزی میخورند"، این نشان از عمق معنوی وجود آنها دارد و ما را به تفکر در مورد تأثیرات روحانیشان فرا میخواند. این کتاب، در واقع چراغ راهنمایی است که در تاریکیهای زندگی به کمک انسانها آمده و داستانهای شگفتانگیزی را از کسانی نقل میکند که در خواب یا در لحظات دشوار زندگی، با شهدای بزرگوار ارتباط برقرار کرده و از نورانیترین راهنماییها بهرهبرداری کردهاند. روایتهایی همچون شفا یافتن از بیماری به برکت دعا و دعای شهداء و یا یافتن راه حل مشکلات زندگی به دست این اسطورههای انسانی، همگی تصدیقکنندهی این واقعیت هستند که شهیدان زندهاند و همواره در کنار ما حضور دارند.
کتاب "شهیدان زندهاند" به همهی کسانی که به دنبال یافتن ابعاد معنوی زندگی هستند، پیشنهاد میشود؛ به ویژه جوانان و نوجوانانی که میخواهند با تاریخ و فرهنگ غنی شهیدپروری کشور خود آشنا شوند، و همچنین افرادی که در جستجوی راهنما و الهام برای عبور از چالشهای زندگی هستند. این اثر میتواند برگرفته از یادها و حکایتهای دلنشین شهدا، دلها را نرم کرده و نور امید و سرور را در زندگی بیافشاند. بنابراین، اگر به تاریخ، فرهنگ ایرانی و آموزههای انسانیت و کمالطلبی علاقه دارید و میخواهید با گذشتگانتان ارتباط عمیقتری برقرار کنید، کتاب "شهیدان زندهاند" میتواند بهترین رفیق در این سفر معنوی و روحانی شما باشد. با خواندن این کتاب، همزیستی با روح بزرگ شهدا و درک عمیقتری از تأثیرات روحانی آنها در زندگیتان را تجربه خواهید کرد.
روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه میکرد. بعد هم گفت: من میروم جبهه. از رضا خواستهام تا قبل از چهلم او شهید شوم. چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند. مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمیتوانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود میدید. ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد میکند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من! همسرش میگفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب میسوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت میدانی و این بچه! من که نمیتوانم او را آرام کنم. جانماز رضا همیشه همانجا که نماز میخواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود.دست به پیشانیاش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده! همسایهای داشتیم به نام نوید که بسیار با برادرم حسن رفیق بود. مادرش حجاب درستی نداشت. به خاطر انقلاب، یک روسری سرش میانداخت، اما توجهی به حجاب نداشت. برای همین موضوع، بسیاری از اهل محل به ایشان توجهی نداشتند. این خانم که سن و سالش هم زیاد بود، برادرم یعنی شهید حسن طاهری را بسیار دوست داشت. چند روز بعد از شهادت حسن، همین خانم به منزل ما آمد و با گریه گفت: دیشب در عالم رویا دیدم که اتوبوس به محلهی ماآمده و همه را سوار کرد تا به کربلا ببرد. اما کسی به من توجه نکرد و به خاطر حجاب، اجازه ندادند من سوار شوم. در خواب خیلی گریه کردم، همان موقع شهید حسن آمد و من را به همراه خودش به کربلا برد. نمیدانید چه زیارتی بود. وقتی از حرم بیرون امدیم تازه اتوبوس محله ما به کربلا رسید! همین رویا باعث شد در حجاب و ایمان این خانم تغییرات عجیبی حاصل شود. برادرش ادامه داد چند روز بعد از شهادت حسن و صبح روز تاسوعا مشاهده کردیم چند کبوتر زیبا به منزل ما آمدند و عجیب اینکه هیچ دانه و غذایی نمیخوردند و تا شب چهلم حسن، در منزل شهید ماندند!
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir