کتاب مهمانی باغ سیب نوشته داوود امیریان، روایتی داستانی از زندگی یاران و اصحاب پیامبر اکرم (ص) است. این اثر با زبانی روان و جذاب، مخاطبان را به عصر بعثت میبرد و آنها را با حوادث و حماسههایی که یاران پیامبر (ص) خلق کردند، آشنا میکند. امیریان با سبک داستانپردازی خاص خود، بخشی از تاریخ اسلام را زنده کرده و فضایی صمیمی از همراهی یاران پیامبر را به تصویر میکشد.
این کتاب داستانهایی از دوران بعثت پیامبر اکرم (ص) را روایت میکند و بر نقش یاران وفادار او تمرکز دارد. روایت اصلی حول محور یاران پیامبر میچرخد که با شجاعت و ایمان خود، در سختترین روزها در کنار ایشان ایستادند و از رسالت او حمایت کردند.
عنوان مهمانی باغ سیب به فضایی نمادین اشاره دارد که در آن یاران پیامبر گرد هم میآیند و به بیان خاطرات و ماجراهایی از صدر اسلام میپردازند. هر فصل به یک شخصیت برجسته از اصحاب پیامبر اختصاص دارد و فداکاریها، ایمان و نقش آنها در گسترش اسلام را بازگو میکند. داوود امیریان با تلفیق روایات تاریخی و تخیل ادبی، اثری دلنشین خلق کرده که هم آموزنده و هم تأثیرگذار است.
این کتاب برای علاقهمندان به داستانهای مذهبی، تاریخ اسلام و زندگینامهی یاران پیامبر (ص) مناسب است. نوجوانان و بزرگسالانی که به دنبال روایتی جذاب و داستانگونه از وقایع صدر اسلام هستند، از خواندن این کتاب لذت خواهند برد. همچنین، مطالعه این اثر برای کسانی که به دنبال آشنایی بیشتر با شخصیتهای برجسته دوران بعثت و تأثیر آنها بر تاریخ اسلام هستند، توصیه میشود.
در گرمای شبهجزیرهٔ حجاز، راهنمای کاروان آنها را به حوضچهٔ پر آبی رساند که دهها نخل و درخت دور آن سایه گسترده بود. زمین نزدیک حوضچه از مخملی سبز موج میزد. مسافران تشنه و خوشحال سروصورت به آب زدند. بعضی از زنان با دستانشان به بچّهها آب میخوراندند و صورتشان را میشستند. دیگر آب حوضچه کاملاً گلآلود شده بود، تکوتوکی از مردها هم در حال آب دادن به حیوانها بودند. آرامش و نشاط دلانگیزی در بین کاروانیان حاکم شده بود که... تیر پیکانداری صفیرکشان به گردن اسب سختجانی خورد و اسب با چشمان وقزده و حیران خُرّه کشید و به پهلو بر زمین افتاد. مردان محافظ، شمشیر کشیدند و با صورت خیسِ آب و برق از سر پریده به اطراف چشم گرداندند. زنها جیغ کشیدند و کودکان بازیگوش هراسان و ترسیده به دامن مادرانشان پناه بردند. و آنوقت بود که برق شمشیرها درخشید و راهزنها نعرهزنان سوار بر اسبان تیزپا و چابک هجوم آوردند. «عبید» پنجساله در آغوش مادرش، «امّعبید» جیغ کشید. چه شده مادر؟ اژدها آمده؟ امّعبید سر پسرش را به سینه فشرد. قلبش تندتند میزد. ناله کرد. نه پسرکم! اژدها نیست، دزد و راهزن بر سرمان آوار شده! پیرمردی لنگلنگان با صورت خیس عرق و سر کممو در کنار مادر و کودک لرزید و گفت: نگو دخترم! بچّه بیشتر میترسد، امیدش بده. بگو نترسد. خدایان کعبه پشتیبان و نگهدار ما هستند، نترسید. امّعبید در دل به خدایان سنگی داخل کعبه متوسّل شد. امیدش به پدربزرگ بود که همراه او و کودک یتیمش آمده بود تا نذری را که برای بتهای کعبه کرده، ادا کند. راهزنها رسیدند. قهقههزنان سوار بر اسب دور کاروان چرخیدند و خاک بلند کردند. محافظان کاروان، دستهٔ شمشیر را در مشت فشرده و چشم از راهزنها برنمیداشتند. راهزنها زیادتر بودند و زورشان هم بیشتر. مردانِ غارت و خشونت بودند، کار بلد و چالاک. «خالد» فرمانده یکچشم راهزنها فریاد کشید. آن شمشیرهای حلبی چیست که در دست گرفتهاید؟ همراهانش با لودگی، بلند خندیدند. خالد مهار اسبش را کشید. اسب روی پاهای عقبش بلند شد. با تنها چشم شرورش به محافظان ترسیده غرّه رفت و گفت: هنوز که ایستادهاید، فرار کنید دیگر، زود باشید. هین!
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir