کتاب ادواردو مسافری از رم درباره کتاب ادواردو، مسافری از رم با صدای ترمز شدید ماشین و آژیر ماشین پلیس، از بلندای آسمان تفکراتش به پایین آمد. سرش را از میان کتاب برداشت. شب از نیمه گذشته بود. در حالیکه هنوز کتاب در دستش بود، بهسوی پنجره رفت. بدون اینکه آنرا باز کند، بیرون را نگاه کرد. خیابان کاملاً خلوت بود. پلیس مسلّح، پشت چراغ قرمز، رانندهای را پیاده کرد. مرد انگار مست بود و همچنان تلوتلو میخورد. گویی، مردمانی به او تنه میزدند و دائماً او را از مسیرش خارج میکردند. هنوز نمیدانست چه اتفاقی افتاده. در افکار پریشانش، سرگردان بود. پلیس در حالیکه هنوز اسلحه را رو به او داشت، آهسته به او نزدیک شد. صورت مرد، که سرخ و بنفش شده بود و چهرهاش را ترسناک میکرد، حتی از آن ارتفاع هم، زیر نور ماشین، قابل تشخیص بود و بیآنکه جرئت کند چیزی بگوید، مثل تکهسنگی بر جای ایستاده بود. او را توی ماشین پلیس انداختند و پلیس دیگری، ماشین او را برداشت و همگی، در مسیر خیابان دور شدند. طبع مهربان ادواردو از دیدن آن جوان، سخت آزرده شد و دلش به حال او سوخت. با خود اندیشید: چه مشکلی به وجود آمده که در مستی و بیخودی، با آژیر پیدرپی پلیس، مجبور به توقف شده است؟ شاید آن مرد، در قماری همهی زندگیاش را باخته و آن ماشین، تنها چیزی بوده که برایش باقی مانده و زیر چنگال اوهام ناشی از مستی، با سرعت به انتهای مسیر نامعلوم زندگیاش میرفته. شاید در آن شب سرد و بارانی دنبال بهانهای بوده تا احساس گرما و خوشبختی کند؛ هرچند ناپایدار. شاید آخرین امیدی را که بدان دل بسته، از دست داده و میخواسته غم تنهایی یا مشکلاتش را به فراموشی بسپارد؛ هرچند گذرا و زودگذر. و اکنون، معلق بر فراز پرتگاه عمیق زندگی ایستاده و نمیداند مرده است یا زنده؟ خواب است یا بیدار؟ باران سطح خیابان را خیس کرده بود. نور چراغ چشمکزن راهنمایی به روی آن تابیده و آنرا خاموش و روشن میکرد. لحظهای جاده روشن و پیدا و لحظهای تاریک و ناپیدا میشد. با نور همهچیز دیده میشد و بدون آن هیچ چیز مفهومی نداشت. نیستی بود و هستی. یاد کودکیاش افتاد که نوازش نسیم پرده را از آسمان خیالش کنار میزد و لحظهای مهتاب بود و ستاره و لحظهای هیچیک نبودند. ادواردو دلش خواست ای کاش راه روشنی را بیابد، راهی درست و راست. دور از هر مستی و سردرگمی. او اما نمیدانست چه کند. خدا باید یاریاش میکرد و مسیر زندگیاش را روشن میکرد. درون قلبش احساس نزدیکی به نیرویی ناشناخته اما پرقدرت را کرد. شاید خود خدا بود که اینگونه سراپای وجودش را فراگرفته بود. از همان نیرو خواست تا دستانش را بگیرد. و راهنمایش باشد. تازه متوجه شد کنار پنجره به فکر فرورفته و متوجه کتابِ جلد چرمی شد که توی دستانش عرق کرده بود؛ کتاب «قرآن» که از دیروز همدم او شده بود. یکبار دیگر آن را گشود. شروع به خواندن کرد و اینبار، لرزشی سریع در اندامش حس کرد. گویی یکباره در محیطی، زیر تابش منبع پرقدرتی از انرژی قرار گرفته باشد. دست راستش را به بازویش فشرد. در حالیکه آن کتاب را بغل کرده بود، اشک گرمی گوشهی چشمهایش نشست و آرام روی گونههایش غلتید. گویی، صاحب آن کتاب، درخواست کمکش را شنیده و پاسخش را داده بود: «چون بندگان من، از من بپرسند، بدانند که من نزدیکم و دعای دعاکننده را اجابت میکنم...» نوری به قلبش تابید. طوریکه احساس کرد خون تازهای به رگهایش دویده و ضربان آن را تندتر کرده است. احساس گرما کرد. گرمایی مطبوع و پایدار مثل آفتاب گرم سواحل جنوب ایتالیا، یا خیلی بیشتر از آن. طوریکه پنجره را باز کرد. سرمای بیرون بهسوی پوستش هجوم آورد، اما انگار، در برابر گرمای وجودش کم آورد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir