کتاب "قصه شال" اثر نرجس شکوریان فرد که در چارچوب ادبیات پایداری و دفاع مقدس جای گرفته، مجموعهای از خاطرات شیرین و عاطفی از شهدای گرانقدر را به تصویر میکشد. این اثر بینظیر، داستان دلانگیز مادری را روایت میکند که در روزهای پر از اضطراب و هیاهوی جنگ، فرزند نوجوانش را به جبهه میفرستد. بهزودی، خبر تلخ شهادت فرزندش از راه میرسد و دل مادر را که با عشق و نگرانیش در حال نبرد بود، میشکند. اما این داستان بهخوبی و با زبانی زیبا نشان میدهد که نهضت عشق و ارتباطات معنوی میتواند فراتر از مرزهای دنیای مادی باشد. در ادامه، ماجرای جالبی به وقوع میپیوندد: مادر در یک رؤیای صادقه، دوباره با فرزندش ارتباط برقرار میکند و او نهایتاً پای شکستهاش را شفا میدهد. بیدار شدن مادر از این خواب و دیدن شال سبز رنگی که به پایش بسته شده، نماد عشق و پیوند عمیق بین مادر و فرزند است که از مرزهای زندگی و مرگ عبور کرده و در دنیای روحانی از هم جدا نمیشوند.
این کتاب را میتوان به تمامی افرادی که به تاریخ دفاع مقدس، ادبیات پایداری و احساسات انسانی علاقمندند توصیه کرد. به ویژه برای جوانان، دانشآموزان و حتی بزرگترها که به دنبال درک عمق عشق مادرانه و فضیلتهای انسانی در شرایط سخت هستند، این کتاب میتواند تجربهای متفاوت و عمیق به ارمغان بیاورد. "قصه شال" به شما اجازه میدهد تا با خواندن آن، از افکار و احساسات مادر شهید محمد معماریان آشنا شوید و به طرز شگفتانگیزی با قدرت معنوی عشق پی ببرید. بنابراین اگر به دنیای ادبیات پایداری و داستانهای الهامبخش علاقه دارید، این کتاب میتواند سفر احساسی معناداری را برای شما به ارمغان آورد.
مادر حس کرد که تمام تنش گُر گرفته است و میسوزد. مانده بود که چه بگوید. دکتر منتظر بود تا مادر تصمیم بگیرد. مادر سرش را بلند کرد و گفت: «آقای دکتر! همان خدایی که این درد را به این بچه داده، خودش هم میتواند این درد را از او بگیرد. خدا میداند که من نمیتوانم بچهٔ فلج را نگه دارم. من... من امضا نمیکنم.» دکتر جا خورد، ابرو در هم کشید و با پرخاش گفت: «خودتان میدانید، ولی اگر این بچه را از بیمارستان ببرید، توی پروندهاش مینویسم که هیچ بیمارستانی قبولش نکند.» چشمهای مادر داغ شده بود و اشک میخواست سرریز کند. دلش میخواست بنشیند روی زمین. گفت: «هرچه میخواهید بنویسید. اینطور هم که شما فکر میکنید، نیست. ما بیصاحب نیستیم.» و بچه را از روی تخت برداشت و راه افتاد. توی صورت دکتر نگاه نکرد تا اشکهایش را نبیند. به خانه که رسید، انگار خستهترین و غمگینترین مادر عالم بود. رختخواب محمد را آورد و رو به قبله انداخت. صورت محمد را بوسید و آرام خواباندش.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir