کتاب کیمیاگر نوشته رضا مصطفوی، رمانی تاریخی است که داستان جوانی به نام یونس را روایت میکند که در دوران امام کاظم (ع) برای یافتن علم کیمیا وارد بغداد میشود؛ بغداد تازه به پایتخت خلافت عباسیان تبدیل شده بود و محل مناظرات دینی و فلسفی فراوان بود. این رمان علاوه بر روایت جذاب سفر یونس به دنبال کیمیا، به مناظرات کلامی شیعه و اثبات حقانیت غدیر میپردازد و تصویری زنده از فضای تاریخی و فرهنگی آن دوران ارائه میدهد. یونس به دنبال مردی به نام جابر بازرگان میرود تا راز کیمیا را بیاموزد، اما در مسیر خود با چالشها و ماجراهای فراوانی روبرو میشود. داستان با حضور شخصیتهایی مانند نورا، شاگرد امام جعفر صادق (ع)، و مناظرات علمی و دینی در دربار هارون، روایت میشود و موضوعاتی چون جستجوی جاودانگی، دانش و ایمان در آن دوران را بررسی میکند. کتاب «کیمیاگر» با نمره 4.5 از 5 و استقبال خوب مخاطبان، منبعی خواندنی و آموزنده برای علاقهمندان به رمان تاریخی و فرهنگ اسلامی است.
نوجوانان و جوانان که علاقهمند به داستانهای تاریخی و ماجراجوییهای جذاب هستند و دوست دارند با فضای تاریخی بغداد در دوران امام موسی کاظم (ع) آشنا شوند. علاقهمندان به رمانهای تاریخی و داستانهای ایرانی که میخواهند روایتهای مستند و جذاب از مناظرات کلامی شیعه و اثبات حقانیت غدیر را در قالب داستانی خواندنی تجربه کنند. کسانی که به تاریخ اسلام، به ویژه دوره عباسیان و مناظرات دینی آن زمان علاقه دارند و میخواهند با فضاسازی دقیق و شخصیتپردازی جذاب، آن دوران را بهتر بشناسند. مخاطبانی که به دنبال ترکیب داستان و پژوهش تاریخی هستند و میخواهند از یک رمان با محتوای دینی، تاریخی و فلسفی بهره ببرند. طرفداران آثار رضا مصطفوی که پیشتر با پژوهشهای تاریخی او آشنا شدهاند و میخواهند نخستین اثر داستانی او را مطالعه کنند. این کتاب با زبان روان، روایت جذاب و اطلاعات تاریخی و مذهبی دقیق، منبعی آموزنده و سرگرمکننده برای همه کسانی است که به داستانهای تاریخی-دینی علاقه دارند و میخواهند تجربهای متفاوت از رمان تاریخی داشته باشند.
اما آن پیرمرد مرا فرستاد که جابر بازرگان را پیدا کنم، آنهم در بغداد، نه جابر حیّان را در مدینه. از پسِ پرده صداهایی ضعیف به گوش میرسید. ساریه همچنان داشت ظرفهای مسی و گِلی را جابهجا میکرد و گاهی بسیار آهسته با کسی صحبت میکرد. اصلاً که به تو گفت که بیایی بغداد و من را پیدا کنی؟ داستانت را برایم بگو. ماجرایش مفصل است. مشتاق شدهام که بشنوم. پیرمردی بود روشنضمیر. به من گفت: «برو دنبال چیزی که خاک را طلا کند!» جابر با تعجب پرسید: «خب، این کجایش به من ربط دارد؟» در چشمهای یونس هنوز بارقهای از امید میدرخشید. همیشه ناباورانه از خود میپرسیدم آخر مگر ممکن است بتوان خاک را طلا کرد؟! ولی وقتی که پیرمرد این حرف را زد، کمترین نشانی از شوخی در چهرهاش نبود. خُب آن پیرمرد که بود؟
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir