کتاب مهمانهایی با کفشهای لنگه به لنگه دربردارنده مجموعهای از داستانکها ست که در آنها از زبان شخصیتهای نوجوان و با نگاهی طنزآمیز، روحیه پرنشاط جانبازان، ایثارگران و رزمندگان 8 سال دفاع مقدس روایت میشود. همانهایی با کفشهای لنگهبهلنگه تابوی شوخی با جانبازان را زیر پا میگذارد و با جدیت تمام با اعضا و جوارحی که این جانبازان، هم اکنون ندارند، به شوخی میپردازد.
این کتاب شور و شادابی جانبازان را نشان میدهد و در پی آن است که بگوید هیچگاه روحیه خود را نباز! کتاب تشکیل شده از داستانکهایی با موضوع مشترک، اما هر داستان دارای وقایع، ماجراها و شخصیتهای مستقل است. نویسندگان در اثر پیشرو تلاش کردهاند تا با لحنی طنز و انتقادی روحیه سرزنده رزمندگان، جانبازان و ایثارگران دوران هشت سال جنگ میان ایران و عراق را به نمایش بگذارند. این کتاب که مجموعهای از 30 داستان کوتاه برای نوجوانان است، نگاهی اجتماعی به زندگی جانبازان دارد.
نوجوانانی که به داستانهای کوتاه طنز علاقهمند هستند، به خواندن این کتاب دعوت میکنیم.
باران کمکم شروع شده بود. تاکسی گیر نمیآمد. عمو رضا، چترش را آورد بالای سر من و گفت: «میخوای پیاده بریم؟»
گفتم: «توی این بارون خیس میشیم.»
عمو گفت: «پس مجبوریم که دربست بگیریم.»
عمو رضا رفت جلوتر و درحالیکه برای تاکسیها دست بلند میکرد، داد زد: «دربست، ده تومان.»
رانندهها هیچ توجّهی به من و عمو رضا نکردند.
توی همین موقع، یک نفر از پشت سر من داد زد: «آقا رضا، دربست، مجانی.»
برگشتم، پشت سرم را نگاه کردم. توی آن شلوغیها، کسی را ندیدم. آن صدا را دوباره شنیدم. دویدم طرف عمو رضا، دستش را گرفتم و گفتم: «عمو، یک نفر دارد صدایت میکند و میگوید دربست، مجانی»
عمو گفت: «کی؟»
گفتم: «نمیدونم؛ توی پیادهرو است.»
با هم رفتیم توی پیادهرو. مردی خیس و خمیر روی ویلچر نشسته بود و به من و عمو میخندید. عمو تا او را دید، چترش را داد دست من و دوید طرفش. افتادند بغل هم و شروع کردند به بوسیدن یکدیگر.
چند دقیقه که گذشت، رفتم جلو و گفتم: «عمو رضا، کی میریم خونه؟»
عمو رضا گفت: «من حالا حالاها با این همسنگرم کار دارم. تو برو خونه. من بعداً میام.»
دوست عمو رضا که تا آن موقع با من حرف نزده بود، به ویلچرش اشاره کرد و گفت: «بپرید بالا. خودم دربست میبرمتون.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir