کتاب "وقتی دلی" نوشته محمدحسن شهسواری، داستانی تاریخی و مذهبی است که به زندگی مصعب بن عمیر، یکی از یاران پیامبر اسلام (ص)، میپردازد. این کتاب به زیبایی زندگی و سرگذشت این مرد جوان و ثروتمند را که دل تمام دختران مکه را برده بود، روایت میکند.
خلاصه داستان:
مصعب بن عمیر، جوانی زیبا و خوشچهره است که در خانوادهای ثروتمند در مکه متولد شده است. او به دلیل ظاهر زیبا و شخصیت جذابش، موردتوجه بسیاری از دختران مکه قرار دارد. اما زندگی او دستخوش تغییرات بزرگی میشود زمانی که به دین اسلام ایمان میآورد. این تصمیم او که برخلاف انتظارات کفار مکه بود، خشم آنها را برمیانگیزد. آنها باور داشتند که فقط فقرا به پیامبر اسلام (ص) جذب میشوند و هیچگاه تصور نمیکردند که پسر یکی از خانوادههای ثروتمند به اسلام بگرود.
مصعب پس از ایمانآوردن به اسلام، تمام راحتیها و ثروت خود را رها میکند و به یکی از وفادارترین یاران پیامبر تبدیل میشود. او نقش مهمی در تبلیغ اسلام و هدایت مردم به این دین ایفا میکند. داستان به اوج خود میرسد زمانی که مصعب در جنگ احد شرکت میکند. در این جنگ، او بهشدت مجروح شده و دو دست خود را از دست میدهد. در نهایت، به شهادت میرسد.
درباره کتاب:
"وقتی دلی" با تمرکز بر زندگی مصعب بن عمیر، تصویری از شجاعت، ایمان و فداکاری ارائه میدهد. این کتاب با قلمی شیوا و روان، توانسته است داستانی الهامبخش از یکی از چهرههای مهم تاریخ اسلام را به خوانندگان ارائه دهد. داستان مصعب بن عمیر، جوانی که ثروت و زندگی راحت خود را برای ایمان و اعتقادش رها کرد، درسهای ارزشمندی از ایثار، وفاداری و ایمان را به مخاطبان میآموزد.
این کتاب برای علاقهمندان به داستانهای تاریخی و مذهبی، منبعی ارزشمند و الهامبخش خواهد بود. "وقتی دلی" با روایت زندگی یکی از یاران برجسته پیامبر اسلام (ص)، به خوانندگان کمک میکند تا با تاریخ صدر اسلام و شخصیتهای مهم آن دوران بیشتر آشنا شوند.
ماه صَفرِ سال شصت و یک هجری، حوالی مدینه؛ کورهی مذاب خورشید، آشنای دیرین صحرا، برای آرامیدن هزاران باره تا ساعتی دیگر سر بر بالین خاک میگذاشت. پیرزنی پُرسال که هشتاد تابستان را از پی خود بر دوش میکشید، از تک چادر آن حوالی بیرون آمد؛ چادری کوچک میان قبرستان بر سر مزاری که آشکارا از دیگر قبرها، بیشتر مراقبت شده بود. صدایی از دور آمد و پیرزن سر برگرداند. کاروانی کوچک، سه شتر با سوار و یکی دو پیاده، نزدیک میشدند.
پیرزن رو به قبر گفت: «پس هنوز کسانی هستند که پیش از ورود به شهر پیامبر، از شما یاد کنند.» پیرزن لختی به کاروان کوچک نگریست و سپس داخل چادر که میشد، رو به قبر کرد: «مهمان داریم.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir