کتاب «تنهایی در انجمن نوابغ و احمقها» اثر ونداد جلیلی، مجموعهای است از هفت داستان کوتاه معاصر ایرانی که با قلمی نویسندهوار و دیدگاهی منحصربهفرد، زندگی روزمره و تضادهای درونی شخصیتها را روایت میکند. داستانهایی که هر کدام دریچهای نو به دنیای پیرامون و ذهن انسان باز میکند و به خواننده فرصتی میدهد تا در کوتاهترین زمان ممکن، در عمق یک تجربه زیستی قرار گیرد. اگر به دنبال مجموعهای هستید که در کوتاهترین زمان شما را با دنیایی دگرگون و شخصیتهایی بهیادماندنی روبرو سازد، «تنهایی در انجمن نوابغ و احمقها» میتواند انتخابی ارزشمند و متفاوت برای شما باشد.
این مجموعه داستان کوتاه شامل هفت داستان متفاوت است که عناوینی همچون «عدم توجه به جلو یا مالکیت خصوصی»، «پروفانوم وولگوس»، «واژگان مهندسی عمران»، «فرار به جزیره سنتینل» و «INTJ, INTJ, INTJ، INTJ, INTP» را در خود جای دادهاند. داستان کوتاه بهعنوان یک فرم ادبی، با تمرکز بر بخشهای کلیدی و محدود از زندگی شخصیتها، به سرعت ما را به دل موضوع میبرد و لحظاتی از واقعیات انسانی، فرهنگی و اجتماعی را با زبانی موجز و درعینحال پرمغز ترسیم میکند. ونداد جلیلی، بهعنوان نویسنده و راوی این قصهها، توانسته است در قالبی نوآورانه به بررسی ابعاد مختلف شخصیت انسانی، تنهایی، دغدغههای مدرن و تضادهای فکری در ایران معاصر بپردازد. ترکیب موضوعات متفاوت و تنوع زاویه دیدهای روانشناختی در داستانها، «تنهایی در انجمن نوابغ و احمقها» را از سایر مجموعههای داستان کوتاه ایرانی متمایز ساخته است.
نگاهی به داستان «فرار به جزیره سنتینل»
بخشی از این داستان توصیف جزیرهای مرموز است که ساکنانش، حتی تا امروز، ارتباطی با تمدن مدرن ندارند. در کنار آن، خاطرات روزمره شخصیت اصلی و روابط او با پدرش در محیطی روستایی و زمینی ایران، تصویری زنده از زندگی ساده اما پرچالش ارائه میدهد. این تضاد میان مدرنیته و سنت، طبیعت و فرهنگ، برای خواننده فضایی غنی و چندلایه میسازد.
علاقهمندان به ادبیات داستانی معاصر ایران، دوستداران قالب داستان کوتاه، کسانی که به بررسی روانشناسی شخصیتها و دغدغههای انسانی علاقهمندند، مخاطبانی که از خواندن داستانهای کوتاه و پرمغز با نگاه اجتماعی - فرهنگی لذت میبرند، و هر کسی که میخواهد تجربهای نو و متفاوت از ادبیات مدرن ایران داشته باشد.
«جزیره سنتینل جزیرهای است با مساحت هفتاد و دو کیلومتر مربع در نزدیکی خلیج بنگال که آن را به لحاظ تقسیمات سیاسی بخشی از کشور هندوستان میشمرند. این جزیره یکسره از جنگل انبوه پوشیده شده، گرداگردش را ساحلی مرجانی احاطه کرده، بندرگاه طبیعی یا مصنوعی ندارد و رفت و آمد کشتی به جزیره بسیار مشکل است. ساکنان این جزیره، که تعدادشان را بین پنجاه تا چهارصد نفر تخمین میزنند، سرسختانه از هر گونه ارتباط با دنیای بیرون سر باز میزنند و احتمالاً آخرین ملتیاند که هنوز هیچ گونه ارتباطی با تمدن امروزی نداشتهاند. میگویند این ملت شصتهزار سال در این جزیره زندگی کردهاند و دستکم چندین هزار سال هیچ گونه ارتباطی با دنیای بیرونِ جزیره نداشتهاند. این قوم را بازماندگان نخستین انسانهایی میدانند که از آفریقا به هندوستان آمدند. بررسیها نشان میدهد این قوم میتوانند بدون هیچ مشکلی به همین شکل زندگیشان را ادامه دهند. پدرم از بچگی من را به چوپانی گله کدخدای دهِ پاییندستِ پاتاوه میفرستاد و در عوض از او ماست و نان و سبزی میگرفت که گرسنه نمانیم. آبانگور هم میگرفت. گله سیزده گوسفند و یک بز بود. پدرم دم صبح آبانگور را در مشک آهویی میریخت که از وقتی یادم است داشتیم و آنقدر میجنباند تا گازدار شود. بعد مشک را برمیداشت، تکهچوب چوبپنبهمانندی که از چوب درخت وولِ نوک قله کوه درست کرده بود بر درِ مشک میتپاند، با بند محکمش میکرد و پای چشمه میگذاشت تا خنک شود و به چادر برمیگشت. بعد به من میگفت غروب که میآیم بیدارش کنم و میخوابید. من سرپا میشدم، به پاتاوه میرفتم، گله را از پرچین مورد بیرون میآوردم و به کفه میبردم تا بچرد. تا غروب در آفتاب مینشستم چون تنها درختِ کل منطقه همان درخت وول بود که نمیشد سراغش رفت چون گله تلف میشد اگر هر روز چهار سنگانداز، آن هم در شیب تند، میرفت و میآمد، یا من اینطور خیال میکردم. ضمناً آن بالا علف نبود که گله بچرد. بلد نبودم کپر درست کنم و اگر هم بلد بودم شاخ و برگ به هم نمیرسید، بنابراین زیر آفتاب مینشستم و صورتم کباب میشد. از بچگی هر روز مخم آنقدر آفتاب میخورد که احساس میکردم گوسفندان پوز از چرا میگیرند، با چشمهای سیاه و بیحالتشان به من نگاه میکنند و انگار میخواهند چیزی به من بگویند. کف زمین ورم میکرد و بالا میآمد. آسمان شکم میداد و رنگ آبیاش به چشمم سفید میشد. تنم عرق مینشست و تمام وجودم داغ میشد. فحش بلد نبودم وگرنه به آفتاب میدادم. از صبح تا غروب همانجا مینشستم. غروب که میشد گله را لای پرچین مورد برمیگرداندم و پدرم را بیدار میکردم. پدرم خمیازه میکشید، بیتوجه و محض اینکه چیزی گفته باشد تا خواب از سرش بپرد احوالم را میپرسید، بلند میشد و سراغ بردامن میرفت. وقتی میخوابید بردامنش را پشتِ خودش میگذاشت تا مبادا کسی، لابد یعنی من، هوس کند سراغش بیاید. وقتی بیدار میشد بردامن را بیرون میبرد، چند تکه چوب درخت وول خرد میکرد و در آتشدانِ بردامن میریخت، آتشش میداد و فوت میکرد که بگیرد و تا آتش بسوزد و قوه بردامنش پر شود میرفت و آبانگور گازدارش را میآورد. بعد به من میگفت خوراک را بکشم. من هم سفره را جلو چادر میانداختم و نان و سبزی و ماست را بر سفره میچیدم. پدرم تند و تند چند لقمه میخورد، من هم که کلهام هنوز داغ بود، گیج بودم و تصویر سیزده گوسفند و یک بز لایه ثابتی جلو تمام تصویرهایی میشد که میدیدم، بیشتر با خوراک بازی میکردم و کمتر میخوردم. بعد تا من سفره را جمع کنم پدرم باز مدتی مشک را میجنباند، بعد بندِ درِ مشک را باز میکرد و با لذت پریدنِ بوچ را، که به تکهچوب چوبپنبهمانند میگفت، تماشا میکرد، جرعهای میخورد و سراغ بردامنش میرفت. جرعهای دیگر میخورد و بردامن را به چادر میبرد و روشن میکرد. دیگر تا صبح آبانگور میخورد و با بردامن در شبکه اجتماعی چهچهه مطالب این و آن را دنبال میکرد. یک بار دزدکی از آبانگورش خوردم. چیز شیرین و بیخودی به نظرم آمد. واقعاً آبانگور بود، نه که فکر کنید چیز دیگری بوده و من محض اینکه دردسر نشود آبانگور مینویسم. گازش هم چیز بیخودی بود. یک قلپ خوردم و نیمساعت هی از گلو باد در میکردم. نمیفهمیدم چرا پدرم اینقدر خوشش میآید.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir