به نام خدا

یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!

02191306290
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن

کتاب‌های مشابه







نیستدر جهان









آیکون توضیحات کتاب

معرفی کتاب

کتاب «نیستدر جهان» اثر محمداسماعیل حاجی علیان، رمانی است که به روایت زندگی نسلی می‌پردازد که در میانه‌ی گذار از سنت به مدرنیته و تغییرات اجتماعی در ایران قرار دارد. این کتاب با زبانی ادبی و تصویری، داستان جوانی به نام آراز را دنبال می‌کند که نمادی از این نسل در حال پوست‌اندازی است. «نیستدر جهان» داستانی است درباره زیست نسل جدیدی که تحت فشار ساختن خانه، رفتن به مدرسه و عبور از چالش‌های زندگی در جامعه‌ای در حال تغییر، در حال تغییر هویت و پیمودن مسیر رشد است. شخصیت اصلی، آراز، با پدر و خانواده‌ای که نقش پررنگی در شکل‌گیری نگاه او دارند، روبروست. پدر آراز تا پایان عمر نقش مهمی در زندگی او ایفا می‌کند و این رابطه، یکی از محورهای اصلی داستان است. رمان به مسائلی چون تعارضات نسل‌ها، تغییراتی فرهنگی و اجتماعی و دغدغه‌های جوانان در جامعه معاصر توجه دارد و از منظرهای داستانی، به روایت تحولات درونی و بیرونی شخصیت‌ها می‌پردازد. نویسنده با دیدی پژوهشگرانه، تلاش کرده تا لایه‌های مختلف فرهنگ و اجتماع ایران امروزی را در قالب داستانی تأمل‌برانگیز به تصویر بکشد. سبک روایت کتاب واقع‌گرایانه با نثری درگیرکننده است که خواننده را به دنیای درونی و بیرونی شخصیت‌ها پیوند می‌دهد. «نیستدر جهان» تصویری نمادین از گذار جامعه از سنت به مدرنیتۀ فرهنگی و اجتماعی ارائه می‌دهد و مخاطب را به تأمل درباره تحولات زمانه و نسل‌ها دعوت می‌کند. به طور خلاصه، «نیستدر جهان» کتابی است ادبی-اجتماعی که زندگی نسلی در حال تحول ایران را روایت می‌کند و برای کسانی که به داستان‌های واقع‌گرایانه با نگاه فرهنگی عمیق علاقه‌مندند، اثر ارزشمندی به شمار می‌آید.

خواندن کتاب «نیستدر جهان» را به چه کسانی توصیه می‌کنیم؟

علاقه‌مندان به ادبیات معاصر و داستان‌های واقع‌گرایانه با رگه‌های فرهنگی-اجتماعی، به ویژه کسانی که می‌خواهند با زندگی و تحولات جامعه ترکمن ایران و کوچ اجباری عشایر به مناطق شهری آشنا شوند؛ افرادی که به مطالعه هویت‌های قومی و کشاکش‌های نسل‌های مختلف در مواجهه با سنت و مدرنیته علاقه دارند؛ خوانندگانی که به روایت‌هایی با زبان غنایی، ساختار پازلی و چندلایه، همراه با واژگان و لهجه‌های بومی اهمیت می‌دهند؛ کسانی که دوست دارند در قالب داستان، مفاهیمی چون تغییر، خاطره، فراموشی، تعلق به ایل و تاثیرات زندگی مدرن را در بستر تاریخی و اجتماعی ایران تجربه کنند.

در بخشی از کتاب «نیستدر جهان» می‌خوانیم

«دو سه روزی را با نقدعلی در خانه خان ماندیم. جز من و نقدعلی احدی در ایل نمانده بود. همه را هومبابا توی دلش کشیده و برده بود تا آن‌قدر انگشتانشان را بمکد که جان از تنشان در برود. آن‌قدر مکیده بود تا تنِ بی‌جانشان را لاشخورها و گرگ‌ها امان ندهند. یکریز صدای زوزه گرگ‌ها می‌آمد. هم روز و هم شب. نقدعلی شب اول که ترس را توی چشم‌خانه‌ام دید، دیگ‌به‌سر شد و برایم چلمک‌بازی درآورد. تا دیگ را از سرش برمی‌داشت، چشم‌خانه‌ام سفید می‌شد و یاد پدرم می‌افتادم. تا آن موقع نمی‌دانستم آدم ممکن است این‌قدر دلش برای پدرش تنگ شود که هر جا را نگاه کند، پدرش را ببیند. حتی روی دیگِ نقدعلی. دیگر نقدعلی همه کس و کارم شده بود. نقدعلی بُنشن خیس‌خورده را توی دیگ می‌جوشاند و به خوردم می‌داد. خودش هم می‌خورد. از لب کاسه هورت می‌کشید و بعد پای راستش را کمی بالاتر می‌برد و... حتماً باید همه‌چیز را به تو بگویم نیستدر؟! آخر بعضی کارهای مردم گفتن ندارد، دیدن ندارد، شنیدن هم ندارد. نمی‌دانم برای چی همه‌اش از نقدعلی طرفداری می‌کنی؟! گیریم که به قول تو اگر نقدعلی نبود، من خوراک گرگ‌ها می‌شدم، درست، ولی دیگر آن کارهایش که... باشد... می‌دانم اگر نقدعلی نبود، تو را نمی‌دیدم... خدایا... هنوز آن چادر سفیدت را داری که بار اول، بالای سر قبر بایزید، سرت بود و من گیج و منگ تو را نگاه می‌کردم. تو خندیدی و گفتی: «قبر شیخ اون‌جاست، نه توی چادرِ من!» چرا زیرش می‌زنی نیستدر؟ خودت گفتی و خندیدی و بعدش بهم گفتی که عاشقم هستی و بدون من زندگی برایت سخت است. اِ چه پررویی‌ای کرده‌ام؟!... بابا مگر عیب است آدم یک کم خیالات خودش را به تکه‌های زندگی‌اش بچسباند، هان؟ اگر عیب است، برای چی عبای چهل‌تکه می‌دوزند؟ هان! دیدی مُچت را گرفتم؟! چرا نگویم نیستدر؟! مگر خودت از عبای چهل‌تکه برایم نگفتی؟... گفتی مادربزرگت بود یا مادرِ مادربزرگت، هان؟ نکند خودت بودی نیستدرجهانم؟! مگر اسم آن شاهزاده قندهاری نیستدرجهان نبود؟ باشد... قبول... از خودم می‌گویم و آن سه روز لعنتی که نقدعلی شده بود همه کس و کارم. خورشید که شعاعش را روی رودخانه پهن کرد و از روی یکی‌یکی جااوی‌های ایل گذشت و پاهایش را به دشت تاخت رساند، پنج‌برادر ایل‌کوه یقین پیدا کردند که دیگر هومبابا جان خواهرشان را مکیده و جنازه‌اش را انداخته جلوِ گرگ‌ها و کفتارهایی که سورچران جنازه‌های ایل را گرفته بودند. پنج‌برادر در سوگ خواهرشان گریه می‌کردند و سنگ‌ریزه‌های اشکشان از دامن کوهی‌شان توی دشت تاخت می‌ریخت. آراز سومِ پدر و مادرش را در خانه اُوغوذخان گرفته بود. نقدعلی قرآن جیبی‌اش را به آراز داده و بهش گفته بود: «من که سواد قرآنی ندارم، تو واسه روح پدر و مادرت الرحمن بخون!» آراز وقتی قرآن را از نقدعلی گرفته بود، با پشت دستش اشک‌هایش را پاک کرده و گفته بود: «اگه مُلا نورمَمد زنده بود، چقد خوشحال می‌شد می‌دید دارم قرآن می‌خونم!» نقدعلی دستش را میان کلاه نمدی‌اش بُرده و سرش را خارانده بود. وقتی آراز شروع کرده بود به خواندن، نقدعلی پشت سر هم «رَبَّکما تُکذِّبان» می‌گفت و چشم‌غُرّه‌های آراز هم فایده‌ای نداشت. نقدعلی دلش گرفته بود لابد که آن‌قدر با سوز می‌گفت و سرش را تاب می‌داد. چشم‌های آراز از غریدن دست کشیده بودند و خط را دنبال می‌کردند تا غلط نخواندشان. قرآن خواندن گرسنگی را هم از سرشان پرانده بود. نقدعلی وقتی شکمش غُری زد، مشتش به چلمکش خورد و گفت: «رَبَّکما تُکذِّبان.» طوری بهش گفت که آراز خندید و گفت: «خیلی گرسنه‌مه نقدعلی، چیزی نداری بخوریم؟!» نقدعلی با چشم‌هایش به قرآن اشاره کرد تا آراز ادامه بدهد، ولی صدای زوزه گرگ‌ها که بلند شد، نقدعلی دستش را ستون کرد و ایستاد. «لااله‌الااللّه» گفت و چوبدستی‌اش را به دستش گرفت و از در خانه رفت بیرون. آراز قرآن را بوسید و روی طاقچه گذاشت و پشت سر نقدعلی بیرون رفت. آسمان صاف شده بود و یک تکه ابر هم توی آسمان نبود. تیغ آفتاب که روی صورت هر دوشان افتاد، نقدعلی گفت: «آرازقورت، سوم پدر و مادرت رو هم که گرفتی... دیگه باید از این‌جا بریم!» آراز گفت: «کجا؟!»»

نظرات کاربران

کتاب‌های مشابه