کتاب «اگه زنش بشم میتونم شمر رو بغل کنم؟» اثر محمداسماعیل حاجیعلیان مجموعهای از 13 داستان کوتاه معاصر و ایرانی است. این اثر با نثری بومینگارانه و روایتی نو، به زندگی شخصیتها با باورها و فرهنگهای مختلف ایران میپردازد. هر داستان بازتابی از برشهایی از زندگی مردم ایران، مخصوصاً از دریچه خانههای قدیمی، فضاهای بومی و خاطرات نسلهای پیشین است. فضاهای داستانها عمدتاً در محیطهایی چون «سردابخانههای» خانههای قدیمی ایرانی روایت میشود که تداعیگر خاطرات، آداب و رسوم و تجربیات زنانه، کودکانه و خانوادگی است. تمرکز اصلی داستانها نگاه معاصر به مسائل هویت، باور، کودکی، خیال و تعاملات روزمره است که با بیانی غیرکلیشهای و تصویری روایت میشوند. نثر و زاویه دید داستانها اغلب با روش بومنگاری و پرداخت روانشناسانه شخصیتها همراه است که غوطهوری در ناخودآگاه و جهان ذهنی را ممکن میسازد و نوعی نوآوری در سبک داستاننویسی معاصر محسوب میشود.
علاقهمندان به داستان کوتاه معاصر ایرانی و روایتهای بومی، کسانی که به نگاه روانشناختی و اجتماعی به زندگی روزمره توجه دارند، مخاطبانی که به ادبیات نوگرا و غیرکلیشهای علاقه دارند و دوست دارند با زندگی نسلهای مختلف ایرانی، خاطرات، باورها و فرهنگ بومی آشنا شوند.
«1. سرش رو مثل گاو مینداخت پایین و میاومد توی باغ ما. گاوش دنبالش میاومد و برگهای تازهرس ِ مو رو انگار کاه و یونجه باشه، توی چال سفیدش گم میکرد و کف تحویل میداد. تا میرسیدی و هُش میگفتی، دستش رو میبرد زیر کلاه نمدیش رو میخاروند که کلاهش مثل چال گاو، بالا و پایین میشد. بعد میگفت: «خر که نیس هُش میبندی!» میخندید و دستش رو میکرد توی توبرهش و چند تا دونه مویز بهت تعارف میکرد و تا برنمیداشتی، حرف نمیزد. برمیداشتی، میگفت: «اون بصیره!» میپرسیدی: «کی؟» با دستش به ته باغ و وسط دیوار دویی که پارسال خراب شده بود و ساختمون خرابه حمام توی دلش معلوم میشد، اشاره میکرد. معلوم نبود با این چشمهاش که مثل چال گاو سفید بود چطوری میدید که هر جای باغ که بود، درست اشاره میکرد به دیوار دویی سرِ آبراه. گفته بودم: «همهمون رو سرِ کار گرفته، از اون روزی که همیشه حرفش رو میزنه، از همه ما بهتر میبینه و بهونهشه که گاو و خودش سرشون رو بندازن پایین و بیان تو باغ... گاوه دیگه، زبون نمیفهمه، تو صد بار بگو... اونم بگه: به اونی که اون بالا و سرِ آبراه نشسته قسَم که دستم به انگورای شما نمیخوره، تازهشم اگه بخوره هم... بازم حرفش توی کلهم نمیره. برمیگرده و دوباره اشاره میکنه که معلوم نیست به حمومه یا دیوار دویی سرِ آبراه...آخه بگو تو کوری مثلاً، گاوت چی که برگای تازهرس رو بهتر از چشای من میبینه... اونوقت میخواد برای باغ اَمن یجیب بخونه که بار بده! اگه به من بود که میرفتم چند نفر میآوردم، مینداختم توی تاکستون که همه این بیرگ و ریشهها رو بزنن و جاش نهال نو از قزوین بار میزدم و میآوردم که چشای بعضیا دربیاد. لُغُزخونی هم حدی داره، مرتیکه گاو!» 2. «میگه دختر بهت نمیده، تو هی بگو بدوش!» «گاو رو نمیخوام که تو هی میگی بدوش ندوش، تاکستون رو میخوام، نه... نمیذاری که آدم حرفش رو بزنه.» «مگه تاکستون ما چهشه؟» «چهش نیس، چالِ گاوه.» «تو هم هی نامربوط میگی، پاشو برو اون خمره یاقوتی منو بیار.» «چشات کاسه خون شده، بلایی سرِ خودت میآری، زبونم...» «هر وقت مال تو رو خوردم برام لُغُز قی کن.» «سلامتیت؟» «به سلامتی.» 3. کیسه قرمز رو که میکشه روی قلاچه انگور، دلم هُری میریزه پای تاک. بوی انگور تازه راه میکشه توی دماغم. خوشم میشه. انگار یکی زیر پوستم لرز میکنه که مِیخوش میشم. خال بالای سُرخدان صورتش انگار آفت زده باشه، هی توی چشمهام درشت میشه. سیاه میشه. وقتش میشه که قلاچه ازش بچینم. باید از توی آب بپرم و تا صورتش رو برنگردونده، توی کیسه بکشمش که چشم زنبورها بهش نخوره. تا برم نرم بکنم، گو گلهبان سر رسیده که میخنده و اشاره میکنه، میگه: «اون بصیره.» خُب تو که کوری، چشمهای اون که از من بهتر برگهای تازهرس رو میبینه. با اون خط پشت کمرش. معلوم نیست برای چی ردِ آبراه رو به تن حیوون سوزونده. کار کارِ خاتونه. با همان انگشتای قیطونی سفیدش که نخ قیطون رو دور قلاچه گره میزنه، لابد سیخ به کمر گاو کشیده که ردش نمیره. حالا تو هی بگو. 4. «تو این تاکستون یا جای منه یا تو؟» «ما.» «حرف مفت نزن، کدوم یکیمون؟» «ما.» «کارد رو گذاشتم بیخ گلوت، میخوام بدونم چی میگی؟» «ما.» «تو هم لابد میخوای بگی اون بصیره، ها؟ منو سر کار گذاشته یا تو رو؟» «ما.» 5. پاهام که به زمین میرسید، زیلنگزیلنگ صدا میداد. مورمورم میشد، انگار صدای ساز عمو بود که یکبند زخم میزد. دستهام توی برگهای مو دنبال قلاچههای انگور میگشت. صدای شکستن توی زیلنگزیلنگ پام اومد. سرم رو برگردوندم، عمو و پسرش خُمرهها رو خالی میکردن و خالیش رو پرت میکردن این طرف آب و تترق صداش توی گوشم میشکست. از اون فاصله چشماشون خیلی خوب پیدا بود! یاقوت سرخ توی کاسهشون ریخته بودن. آبخورده و تازهرس. لرزیدم. مو به تنم پیچید. یکی از برگهای مویی رو که تاب خورده بود دور انگشت انگشتریم باز کردم. خم شدم. انگورهای کاسه داشت میریخت بیرون. برگ رو پیچیدم دور پاهام. تو برعکس همیشه میگفتی: «اون میشنوه.» برگشتم. دیدمت که داشتی پای دیوار دویی و سر آبراه به گاوت یونجه میدادی. میخندیدی، گفتم: «اون بصیره؟!» خندیدی و یونجه رو گذاشتی توی دهنت. از تو هم ترسیدم. پریدم توی آبراه.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir