کتاب «نفس؛ خاطرات لیلا. غ» نوشته بهزاد دانشگر، داستانی پرکشش و عمیق از زندگی دختری به نام لیلا است که در خانوادهای سنتی بزرگ شده و اکنون در تقاطع فرهنگ سنتی و مدرنیته گرفتار شده است. این اثر شرح حال واقعی لیلا است که درگیر یک رابطه عاشقانه پیچیده میشود؛ رابطهای که در آن نه تنها عشق، بلکه سواستفاده و تضادهای درونی هم حضور دارند. داستان، پرده از چالشهای روانی و اجتماعی میدارد که فرد جوانی مثل لیلا در مواجهه با احساسات و شرایط پیچیده زندگیاش تجربه میکند.
لیلا دختری است که در زمینهای خانوادگی مبتنی بر ارزشها و قواعد سنتی رشد یافته؛ اما با ورود به دنیای روابط عاشقانه، با واقعیتهای تلخی روبرو میشود. او دل به یکی از دوستانش میبازد و عاشق میشود ولی در این مسیر از سوی معشوق سواستفاده میشود. اکنون، لیلا درگیر سوالهایی است که نه تنها درباره رابطهاش، بلکه درباره خودش و مسیر زندگیاش شکل گرفتهاند و او باید پاسخ این پرسشها را پیدا کند. «نفس» حکایتی از کشمکش درونی، شکنندگیهای عشق و تقابل مدرنیته با سنت در بستر فرهنگ ایرانی است. نویسنده، بهزاد دانشگر، با قلمی روان و تکاندهنده توانسته است داستانی را روایت کند که هر مخاطب با گرایش به ادبیات زنان و روابط انسانی بتواند با آن همذاتپنداری کند. این کتاب نه تنها یک رمان عاشقانه است، بلکه فرصتی برای بازاندیشی درباره جایگاه دختران و زنان در جامعهای است که هنوز سنتها در آن نقش پررنگی دارند.
چرا باید این کتاب را خواند؟
«نفس» کتابی است که مرز میان عشق و سواستفاده را به تصویر میکشد و خواننده را به چالش میکشد تا مفهوم واقعی یک رابطه سالم را درک کند. خواندن این رمان میتواند دید عمیقتری نسبت به روان و زندگی دختران جوان امروز در جامعه ایرانی ایجاد کند، به خصوص کسانی که درگیر تضاد بین سنت و مدرنیته هستند. این کتاب انتخابی ارزشمند برای کسانی است که میخواهند در دنیای پیچیده احساسات و روابط نقب بزنند و از زاویه دید یک دختر جوان، واقعیتهایی را تجربه کنند که معمولاً کمتر بازگو شدهاند.
این کتاب برای تمام علاقهمندان به رمانهای عاشقانه ایرانی، به ویژه کسانی که به ادبیات زنان، روانشناسی روابط و روایتهای زندگی واقعبینانه علاقهمندند، بسیار مناسب است. همچنین خوانندگانی که به بررسی روابط انسانی در بستر جامعه ایران و تأثیر سنت بر زندگی شخصی افراد علاقه دارند، از خواندن آن بهرهمند خواهند شد. علاوه بر این، برای افرادی که میخواهند درباره چالشهای زندگی دختران نسل جدید و پیچیدگیهای عشق و رفاقت در دنیای امروزی بیشتر بدانند، «نفس» کتابی ضروری و آموزنده خواهد بود.
بخاری ماشین را روشن کرد و آمد نشست صندلی عقب. من کمی کنارتر نشستم. از کنار چشم به بیرون نگاه کردم. همه جا تاریک بود وِ کسی در پارکینگ پارک نبود. دستم را گرفت، خواستم عقب بکشم که نگذاشت. محکم دستم را گرفت. فکر کردم اگر اصرار کنم دستم را رها کند، ممکن است دلخور شود! حالا دستم را هم بگیرد، طوری نمیشود که. بعد فکر کردم خب اگر بعدش فقط به گرفتن دستم قانع نشد و بیشتر خواست چه؟ نه، مسعود چنین آدم هوسبازی نبود. خودش چندبار گفته بود فکر بدی درباره من ندارد و هروقت درباره ازدواج حرف زده بودم، او هم تأیید کرده بود در همین فکر و حال و هوا بودم که متوجه شدم صورتش دارد به صورت من نزدیک میشود. نگاهش وحشی بود و دیگر داغی نفسش را هم حس میکردم. یک چیزی توی دلم جیغ زد: این بود چیزی که از عشق میخواستی؟! تا به حال اینطوری نگاهم نکرده بود؛ چشمانش برق میزد. دستم را گذاشتم روی سینهاش. هرچه زور داشتم، جمع کردم و پرتش کردم آن طرف. داد زدم: گمشو کثافت! در ماشین را باز کردم که پیاده شوم. درباره من چه فکری کرده بود؟ مسعود با یک خیز، دست دیگرم را گرفت تا پیاده نشوم. گفت: لیلا، یک دقیقه صبر کن! گفتم: مسعود، دستم را ول نکنی به خدا جیغ میزنم! مسعود دستم را رها کرد و راه افتادم که بروم. صدای مسعود را از پشت رسم شنیدم که داد زد: جیغ بزن تا همه جمع بشوند! فکر میکین میترسم؟ یادت رفته چه کسی این رابطه را شروع کرد؟ چند لحظه مکث کردم، اما دوباره راه افتادم. اگر میایستادم یا برمیگشتم باید تا تهش را میرفتم. حالا که فقط با یک تلفن زدن به او، اینطوری بود، وای به اینکه الان برمیگشتم طرفش! دیگر شرافت و آبرویی برایم نمیگذاشت. بغض داشت خفهام میکرد. برای چندلحظه نتوانستم از جایم تکان بخورم. خدایا، من با خودم چه کار کردهام؟! دیگر حتی نمیتوانم به کی ِ بگویم مسعود عوضی چه خیال بدی درباره من داشت؟ به خودش هم نمیتوانم اعتراض کنم. ایستادم تا مسعود ماشینش را قفل کرد و راه افتاد دنبالم. همین طور داشت درباره احساسش به من حرف میزد و قسم میخورد که عشقش به من پاک است و خیال بدی دربارهام نداشته. دیگر نمیدانستم کجای حرفش درست است و کجایش غلط. بیشر به خودم و واکنشم فکر میکردم. اینکه چه شد اینطوری پسش زدم؟ هیچوقت تا بهحال به چنین لحظهای فکر نکرده و خودم را برای چنین حرکتی آماده نکرده بودم، اما هرچقدر بیشتر فکر میکردم، مطمنئتر میشدم که کارم درست بوده. فقط یک مشکل داشتم؛ با خودم فکر کردم کجای کار را اشتباه رفتم که به این روز افتادم؟!
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir