کتاب «فرزندخوانده» نوشته خوان خوسه سائر داستان پسری یتیم است که کنجکاوی و اشتیاق بینظیرش برای دیدن جهان سبب میشود مسیر زندگیاش تغییر کند. او که با شوق فراوان راهی سفری پرماجرا در کشتی میشود، غافل از آن است که با رخدادهایی عجیب و شوکهکننده روبرو خواهد شد. در طول روایت، این پسر درگیر اتفاقات غیرمنتظرهای میشود که او را به قلب آمریکای جنوبی قرن شانزدهم و میان جمعیتی از سرخپوستان آدمخوار میکشاند، جایی که ده سال زندگیاش در اسارت شکل میگیرد. با مطالعه «فرزندخوانده» نه تنها وارد دنیایی تازه و پرماجرا خواهید شد، بلکه در عمق احساسات و کشمکشهای روانی شخصیتهای داستان غوطهور میشوید و تجربهای متفاوت از دنیای ادبیات به دست خواهید آورد.
«فرزندخوانده» یکی از برجستهترین آثار نویسنده مطرح اسپانیایی، خوآن خوسه سائر است که با مهارت و نثری خواندنی، به موضوع بیگانگی و تنهایی انسان میپردازد. سائر با زبانی روان و داستانی جذاب، مسأله پیچیده هویت و ارتباط انسانها با دنیای پیرامون را در قالب زندگی یک یتیم که به ناگاه در جهانی ناشناخته اسیر میشود، به تصویر میکشد. این کتاب نه تنها ماجرایی هیجانانگیز و پر کشش را روایت میکند، بلکه با نگاهی روانشناسانه و عمیق، ابعاد روانی و احساسی شخصیت اصلی را واکاوی میکند. ترجمه روان و دقیق ونداد جلیلی نیز باعث شده است تا لذت خواندن این اثر جهانی برای مخاطبان فارسیزبان دوچندان شود. «فرزندخوانده» از آن دسته کتابهایی است که میتواند خواننده را تا آخرین صفحه با خود همراه کند و با ترکیبی از ماجراجویی، تأملات روانی و تاریخنگاری، تجربهای فراموشنشدنی بسازد.
چرا باید این کتاب را خواند؟
اگر به دنبال رمانی هستید که درباره هویت، تنهایی و سرنوشت انسانها در جهان پهناور و ناشناخته تأمل کند، «فرزندخوانده» بهترین انتخاب است. این کتاب با تلفیق داستانی پرکشش و موشکافی روان شخصیتها، سفری به دنیای تاریک و در عین حال جذاب قرن شانزدهم میآفریند تا از طریق ماجراهای پسر یتیم، خواننده را با دغدغههای عمیق انسانی آشنا کند. در کنار ماجراهای هیجانانگیز، نیمنگاهی به تاریخ و فرهنگ سرخپوستان آمریکای جنوبی نیز در این اثر وجود دارد که ابعاد تازهای به داستان میبخشد.
علاقهمندان به رمانهای خارجی و ادبیات معاصر که دنبال داستانهایی جاندار و با مضمونهای انسانی و روانشناختی هستند، کسانی که از خواندن روایتهای تاریخی و ماجراجویی لذت میبرند و دوست دارند به دنیایی متفاوت سفر کنند، خوانندگانی که علاقهمند به کتابهایی با ترجمهای روان و صیقل خورده هستند و میخواهند تجربهای بیواسطه از داستان اصلی داشته باشند.
یتیمی مرا به بندرها کشاند. بوی دریا و بوتههای نمناک شاهدانه، بادبانهای بلند و کشیده که دورونزدیک میشد، سخنان ملوانان پیر، عطر ادویه و پشتهٔ اجناس، روسپیان، الکل و ناخدایان، صداها و تکاپوها؛ اینها همه برایم مثل لالایی بود، خانهام بود، آموزشم میداد، همدم رشدم بود و چنان که در خاطرم مانده است جای پدرومادرم را پُر میکرد. برای روسپیان و ملاحان پادویی میکردم، ناطوری میکردم، گاهی دست میداد در خانهٔ آشنایی بخوابم، اما اغلب شبها را در انبارها و بر بستری از کیسههای اجناس به صبح میرساندم. کودکیام کمکم به پایان میرسید تا عاقبت روزی یکی از روسپیان در عوض دستمزد پادوییام بدون طلبیدن پول به من خدمتی کرد، که اولینبارم هم بود، و ملوانی پس از آنکه فرمانش را بردم و بازگشتم به پاداش سختکوشیام یک جرعه عرق به من داد و اینطور، چنان که میگویند، مرد شدم. اما من به بندرها قانع نبودم: عطش دریای بیکران گریبانم را گرفت. کودک همهٔ مشقات جهان را به نادانی و خامی خودش ربط میدهد؛ خیالش است در دوردستها، بر سواحل آنسوی اقیانوس و به دنبال تجربهٔ عبور از آن، میوهْ خوشمزهتر و واقعیتر، خورشید زرینتر و سخاوتمندتر و گفتارها و کردارهای آدمیان مفهومتر، صحیحتر و صریحتر است. این گمانها که خود نتیجهٔ فقر و فلاکت بود، سر شوقم آورد و وادارم کرد بیآنکه در اندیشهٔ چندوچون سرنوشتی باشم که برمیگزیدم، خدمتکار کشتی شوم و خودم را به دریا برسانم: مهم آن بود که به جایی دور بروم؛ بیقرار از شادی و شور، به هر جای این افق مدور که شد بروم. سفر در آن آبیِ یکنواخت بیش از سه ماه طول کشید. پس از چند روز وارد دریای تابان شدیم. آنجا بود که نخستینبار توجهم به آسمان بیکران جلب شد که دیگر هرگز دست از سر من برنداشت. دریا نیز تأثیر آسمان را دوچندان میکرد. کشتیها، یکی پشت دیگری در فواصل معین، آهستهآهسته از تهیِ قلمرو آبیگون عظیمی عبور میکرد که شبها به رنگ سیاه درمیآمد و در بلندای آسمان به نقطهنقطههای نورانی مزین میشد. نه یک ماهی، نه یک پرنده و نه یک ابر به چشممان نخورد. دنیای آشنا فقط در خاطراتمان باقی بود. ما تنها ضامنان آن دنیا در آن فضای تخت و یکنواخت آبیرنگ بودیم. خورشید هر روز به حالتی تازه پدیدار میشد، در افق سرخی مینمود و بالای سرمان زرد و تابان بود. بااینحال واقعیات بسیار ناچیز بود. چند هفته که گذشت گرفتار هذیان و وهم شدیم: عقایدمان بهتنهایی و خاطرات صرفمان آنقدر که بایست اعتبار نداشت. کمکم نام و حس دریا و آسمان بیمعنا میشد و از بین میرفت. هر چه ریسمانها یا چوبِ بدنهٔ کشتیها کهنه و بادبانها نخنماتر میشد، پیکرهای پراکنده بر عرشهٔ کشتی فربهتر و حضورشان دردسرسازتر میشد. گاهی میگفتند کشتی اصلاً حرکت نمیکند. گفتی سه کشتی را در صفی ناصاف، به فاصلهٔ مشخص از هم، به این فضای آبیرنگ چسباندهاند. وقتی خورشید پشتسرمان در افق پدیدار میشد و باز در آنسوی آسمان، روبهروی دماغهٔ کشتی در افق مینشست، رنگ فضا تغییر مییافت. ناخدا انگار جادو شده باشد بر عرشه میایستاد و در این تغییراتِ رنگ غور میکرد. گاه واقعاً دلمان میخواست یکی از آن هیولاهای دریایی که در بندرها نقل مجالس بود پیدا شود. اما هیچ هیولایی ندیدیم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir