یک پیاله چای با آرزوهای کوچک «پدر رسول می گه کابل هیچ جای آدم نیسته... بلا بزند شان گشنه ها ره... رسوله خو دیدی... پوست و استخوان شده». از کنارشان که تیر شدم، سلام دادم. «والیکم دخترم... حیف ای نکده ... بره اونجه بین گشنه ها... کابل هم جای آدم اس؟» جک آب کنار آبدان بود. نل آبدان را باز کردم. جک را آب کشیدم. «جوانمرگی ها... بصیر و حفیظ چی شدن؟ فرزانه!... فرزانه!» آبی که از نل روی جام یخ می ریخت، گرم می شد و یخ می شد. خوشم آمد: «ها! جان! مادر؟» دستش را که پر از کف بود، به سوی زن کاکایم گرفت: «آستینم را بالاکو». باز هم خواب این چند شب سراغم آمده بود؛ لعنتی ورقه انتخاب رشته که تمام خانه های آن پر شده بود؛ طب کابل... انجینیری کابل... اقتصاد کابل... حقوق کابل... ادبیات کابل... ورقه پرواز کرده بود... کابل... کابل... کابل... .