یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!
معرفی کتاب
کتاب «مکیناس» دومین اثر برجسته محمد میرقاسمی است که توانسته با تلفیق بینظیری از ژانر جنایی، تاریخ، سیاست و جامعهشناسی، داستانی جذاب، پرکشش و عمیق خلق کند. این رمان در قالب هفت فصل که هرکدام روایتگر یک روز از یک گروگانگیری پیچیده در تهران امروز است، خواننده را در دل یک معمای هیجانانگیز فرو میبرد. «مکیناس» اثری است که نه تنها داستانی پرهیجان و معمایی را روایت میکند، بلکه شما را به تفکر درباره تاریخ و تحولات جامعه ایران دعوت میکند و تجربهای خواندنی و به یادماندنی فراهم میآورد.
«مکیناس» داستان گروگانگیری مهمی را در تهران روایت میکند که در طول هفت روز اتفاق میافتد. این روایت روزانه، با مهارت فراوان، به گذشته و وقایع تاریخی دهههای قبل متصل میشود و به شکلی استادانه لایههای مختلف سیاسی و اجتماعی را به متن داستان میافزاید. از بازیهای کودکانه تیله و کفتربازی گرفته تا ماجراهای عاشقانه و کلاهبرداریهای پیچیده، همه در این رمان به شکلی منسجم و پرکشش به هم پیوند میخورند. محمد میرقاسمی در «مکیناس» از تکنیکهای پیشرفته روایی بهره گرفته تا داستانی نه صرفاً جنایی، بلکه اجتماعی و تاریخی بسازد. او با ابداع ساختار فصلهای روزانه، تنش و تعلیق را تا پایان اثر حفظ کرده و همزمان با تصویرسازی دقیق تهران معاصر، نشاندهنده درک عمیق خود از واقعیتهای جامعه است. همچنین، نشانههای تاثیر سینمای ژانر نوآر را میتوان در فضای داستان و شخصیتپردازیها مشاهده کرد که به عمق و حس بصری اثر میافزاید.
چرا باید این کتاب را خواند؟
این رمان فراتر از یک داستان جنایی معمولی است؛ «مکیناس» پلی است میان گذشته و حال، سیاست و احساسات و در نهایت، جامعه و فرد. اگر به دنبال داستانی هستید که شما را درگیر معمایی پیچیده کند و در عین حال تصویری عمیق و دقیق از تهران معاصر و تاریخ آن ارائه دهد، این کتاب گزینهای بینظیر است. همچنین، علاقهمندان به ژانر نوآر و روایتهای چندلایه از این تجربه داستانی لذت خواهند برد.
علاقهمندان به رمانهای جنایی و معمایی با عمق تاریخی و اجتماعی، کسانی که به داستانهایی با ساختار روایی نوآورانه و متنوع علاقه دارند، دوستداران سینمای ژانر نوآر و روایتهای پیچیده، خوانندگانی که میخواهند تصویری واقعی و پرجزئیات از تهران امروز و گذشته داشته باشند و افرادی که به قصههای تلفیقی آرمانهای سیاسی و مسائل اجتماعی علاقمند هستند.
توی این اتاقکایستاده و از حفرهای کوچک به ماشین پلیسهایی که برای دستگیریاش آمدهاند نگاه میکند، اما نمیتواند جلوی ذهناش را بگیرد که به هر گوشهی پرت و بیربطی سرک نکشد. یاسی میگفت: «لجبازی ذهن». میگفت: وقتی میخواهی روی چیزی تمرکز کنی حاشیهها پررنگ میشوند و برعکس، وقتی میخواهی چیزی را فراموش کنی صد برابر توی مغزت درشت و درخشنده میشود... یاسی در این لحظه کجاست؟ چه میکند؟ خوشحال است یا غمگین؟ از اتاقک بیرون میزند و وارد واحد شمالی میشود. میایستد در آستانهی در. احمد پشت به در دراز کشیده روی موکت و ایگور را مثل بالش، بین پاهایش بغل کرده. هر دو آراماند، مثل پدر و پسری که از فوتبال برگشتهاند. پایپ شیشهای و فندک روی موکت افتاده.