یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!
معرفی کتاب
کتاب «لاموزیکا» نوشته مارگریت دوراس، جلد بیست و یکم مجموعه «تجربههای کوتاه» است. این مجموعه که بیست سال پیش با هدف ارائه آثاری کوتاه و خواندنی به افرادی که فرصت محدود برای مطالعه دارند، شکل گرفت، فرصتی بینظیر برای غوطهور شدن در ادبیات برجسته جهان با زمانی اندک فراهم میکند. «لاموزیکا» فرصتی است برای خواندن ادبیاتی موجز و پرکشش که همزمان با سرگرمی، فضایی عمیق برای تفکر و تعمق فراهم میکند. این کتاب را میتوان همراهی مناسب در سفرهای روزانه و لحظات کوتاه فراغت دانست.
«لاموزیکا» یک نمایشنامه روان و جذاب است که قصه یک زوج مسافر را در هتلی کوچک روایت میکند. در ابتدا گفتگوهای این دو، روزمره و عادی به نظر میرسد، اما پیچش دراماتیک و اتفاق هولناکی که در شب دوم رخ میدهد، فضای داستان را به گونهای مرموز و پرتنش بدل میکند که خواننده را تا آخرین صفحه درگیر میکند. این اثر از قدرت روایت و بهرهگیری از فضای محدود یک مکان واحد بسیار موثر استفاده کرده است. یکی از دغدغههای امروزه زندگی شلوغ، کمبود زمان برای مطالعه است. اکثر افراد نمیتوانند رمانهای بلند را مطالعه کنند یا همیشه نمیتوانند کتابهایشان را همراه داشته باشند. اینجا است که مجموعه «تجربههای کوتاه» وارد میشود؛ مجموعهای ارزشمند از آثار ادبی کمحجم اما عمیق که برای خواندن در زمانهای کوتاه، مثلا در مسیر رفتوآمد به محل کار یا دانشگاه، طراحی شدهاند. کتاب «لاموزیکا» با پیروی از این رویکرد، داستانی فشرده اما تأثیرگذار را در قالب یک نمایشنامه ارائه میدهد که میتواند در یک یا چند نشست کوتاه به پایان برسد.
کسانی که دوست دارند آثار کلاسیک و معتبر ادبی را در فرصتهای کوتاه مطالعه کنند. افرادی که به نمایشنامه و فرمهای متفاوت ادبی علاقه دارند. خوانندگانی که زندگی شلوغ دارند و به دنبال کتابهایی کمحجم و اثربخش هستند. علاقهمندان به ادبیات معاصر فرانسه و آثار مارگریت دوراس.
زن: متشکر ام. بالا نمیرم. فقط برای تلهگراف اومدم... فکر کردم برم کمی قدم بزنم. بانوی پیر: تعجب میکنید وقتی ببینید چهقدر اینجا عوض شده. حوالی ایستگاه راهآهن بهکلی عوض شده. زن: لابوازیه... چهطور؟ بانوی پیر: [آشفته] لابو...؟ اوه، به نظر من از خیلی نظرها مثل سابق مونده... اما البته من زیاد از اینجا بیرون نمیرم، اگر هم برم، تا اونجاها نمیرم... زن: خب، من زیاد طولش نمیدم. بانوی پیر: بسیار خب، مادام. مکث. آنماری: به سالن انتظار میآید. تلهگرام را در کیفاش میگذارد. میشل نولت را میبیند و میایستد. مرد نگاهاش میکند و سری بهاحترام خم میکند. زن از سر قدردانی فقط سری تکان میدهد. مرد: فقط میخواستم بگم... اگه کاری هست که من بکنم... [به لبخندی زورکی]... مثلاً اثاثهئی که توُ انباری ئه... اگه بخوایی میتونم ترتیب فرستادنشون رو بدم که تو دچار دردسر نشی. زن: اثاثه؟ [بعد به خاطر میآورد.] آه، بله. نه، متشکر ام. [مکث.] هنوز نمیدونم چیکار کنم... نگهشون دارم یا نه... به هرحال متشکر ام. [مکث.] شب بهخیر. مرد: شب بهخیر.