شدن مشخصات تکمیلی : (سرگذشتنامه روسای جمهور،ایالات متحده،همسران،زنان وکیل دادگستری،سیاه پوست آمریکایی،پرفروش ترین کتاب نیویورک تایمز،باقاب) شاید بخواهید این مطلب را نیز ببینید: کتاب تاثیرگذار سقلمه درباره اقتصاد برجسته اقتصاد رفتاری |ریچارد اچ تیلر سقلمه، نگاهی نو به رفتارهای اقتصادی؛ با توجه به اینکه هیچکدام از کتابهای تیلر تاکنون در ایران ترجمه نشده اشت و اصولاً اقتصاد رفتاری در ایران مفهومی ناشناخته و یا کمترشناختهشده محسوب میشود، انتشارات هورمزد با همکاری خانم مهری مدآبادی مفتخر است که برای اولین بار ارزندهترین اثر ریچارد اچ تیلر را که اخیراً جایزه نوبل را به خود اختصاص داده است، به زبان فارسی برگرداند و در اختیار علاقهمندان قرار دهد. مخاطبان عزیز میتوانند با کلیک بر روی دکمهی زیر، جهت خرید کتاب اقدام نمایند. خرید کتاب سقلمه کتاب خاطرات میشل اوباما | کتاب شدن(Becoming) دوران کودکی میشل اوباما | کتاب خاطرات شدن (Becoming) میشل اوباما در دوران بچگی، آرزوهای سادهای داشتم. یک سگ میخواستم، خانهای دوبلکس با پلکانهایی که طبقات را به هم مرتبط کند. بنا به دلایلی بهجای اتومبیل بیوک که مایۀ فخر و خرسندی پدرم بود، یک استیشن چهاردرب میخواستم. همیشه به اطرافیانم میگفتم وقتی بزرگ شوم، متخصص اطفال خواهم شد. چرا؟ چون عاشق این هستم که با بچههای کوچک باشم. خیلی زود یاد گرفتم که شنیدن این پاسخ برای بزرگسالان بسیار خوشایند است. اوه، یک دکتر! چه انتخاب خوبی! در آن روزها همیشه موهایم را دم اسبی میبستم. به برادر بزرگم امرونهی میکردم و او را کنترل میکردم و همیشه در مدرسه نمرههای A میگرفتم. من عاشق A گرفتن بودم. بلندپرواز بودم. من دوست داشتم زرنگ باشم. من دوست داشتم وقت شناس باشم. من دوست داشتم تکالیفم را انجام دهم. من فکر میکردم زرنگ بودن از هر چیزی در جهان باحالتر است. با اینکه دقیقاً نمیدانستم چه چیزی را هدف گرفتهام. اکنون فکر میکنم، یکی از بیهودهترین سؤالاتی که فردی بزرگسال میتواند از یک کودک بپرسد این است که «وقتی بزرگ شدی میخواهی چهکاره شوی؟» چنانکه گویی رشد کردن پایانی دارد. چنانکه گویی در نقطهای شما چیزی میشوید و آنجا پایان کار است. چالش های میشل اوباما و بانوی اول ایالات متحده امریکا شدن |کتاب خاطرات شدن (Becoming) میشل اوباما من تابهحال در زندگیام، وکیل بودهام، معاون رئیس بیمارستان بودهام و مدیر یک موسسۀ غیرانتفاعی بودهام که به جوانان کمک میکند تا حرفههای هدفمندی را شروع کنند. من دانشآموز سیاهپوستی از طبقۀ کارگر در یک دانشکدۀ حسابی بودم که اغلب همکلاسیهایم سفیدپوست بودند. من در همۀ عرصهها تنها زن و تنها آمریکاییِ آفریقاییتبار بودهام. من اندوه و غم دوران نوجوانی را گذراندم، عروس، مادری جوان و تحت استرس بودهام. همچنین بانوی اول ایالات متحده آمریکا؛ شغلی که رسماً شغل محسوب نمیشود. اما بااینوجود تریبون و جایگاهی به من داده است که چیزی شبیه آن را نمیتوانستم تصور کنم. جایگاهی که مرا به چالش کشید، مرا پایین آورد، مرا بالا برد، فرسودهام کردم. گاهی اوقات هم همۀ این چالشها و بالاوپایینها و فرسودگیها را یکجا تجربه کردهام. گذشت… گذشت و امروز شروع به واکاوی آنچه که در طول سالهای گذشته اتفاق افتاده است کردهام. از روزی روزهای سال ۲۰۰۶، که باراک اوباما برای اولین بار از تمایلش برای کاندیدای ریاست جمهوری شدن آمریکا گفت تا صبح سرد زمستانی که با ملانیا ترامپ (همسر دونالد ترامپ)سوار یک لیموزین شدم و او را تا مراسم معارفۀ شوهرش همراهی کردم. سواری بس طولانیای بود. قدرتمندترین زن سیاهپوست جهان |کتاب خاطرات شدن (Becoming) میشل اوباما هنگامیکه بانوی اول هستید، آمریکا عریان خود را به شما نشان میدهد. من مبلغان خیریههایی را دیدهام که خانههای شخصیشان بیشتر شبیه موزههای هنری است. خانههایی که صاحبانش وانهایی در حمام دارند که از سنگهای قیمتی ساخته شده است. خانوادههایی را دیدهام که همهچیزشان را در طوفان کاترینا از دست دادهاند و گریان بودند و داشتن یک یخچال یا اجاقگاز سالم خرسندشان میکرد. با افرادی مواجه شدهام که بینشی سطحی داشتهاند و ریاکار بودهاند، تا کسانی که روحی بزرگ، عمیق و قدرتمند داشتهاند. و اینها حیرتانگیز بودهاند! همچنین، معلمان و همسران افسران و بسیاری از افراد دیگر… بچههایی از سراسر جهان؛ بچههایی که مرا از ته دل خنداندند و وجودم را سرشار از امید میکردند. کودکانی که وقتی با هم شروع به زیرورو کردن خاک یک باغ میکردیم میتوانستند معصومانه عنوانم را فراموش کنند. از زمانی که علیرغم میل باطنیام به زندگی در مجامع عمومی قدم گذاشتم با عنوان قدرتمندترین زن جهان بالا برده شدهام و با عنوان یک «زن سیاهپوست عصبانی» پایین آورده شدهام. میخواستم از معترضانم بپرسم برای آنها کدام بخش از این عبارت مهمتر است؛ «عصبانی» یا «سیاه» و یا «زن»؟کتاب شدن becoming خاطرات بانوی اول رئیس جمهور سابق ایالات متحده آمریکا | انتشارات هورمزد در قاب دوربین با افرادی لبخند زدهام که شوهرم را در تلویزیون ملی با القاب وحشتناک خطاب قرار میدادند و بااینحال هنوز هم این قاب عکسهای یادگاری را برای طاقچههایشان میخواهند. فارغ از زن یا مرد بودن، گاهاً چیزهایی میشنیدم و یا در اینترنت منتشر میشد که دلم را به درد میآورد. عدهای به خودشان اجازه میدهند در مورد همهچیز سؤال کنند و حرف بزنند. برای نمونه یکی از اعضای کنگره به باسن من اشاره میکرد و مرا به تمسخر میگرفت. بله، من آزار میدیدم و خشمگین میشدم؛ اما غالباً سعی کردهام با خنده از این موضوع بگذرم و به روی خودم نیاورم. شروع ریاست جمهوری امریکا باراک اوباما و میشل اوباما |کتاب خاطرات شدن (Becoming) میشل اوباما چیزهای زیادی دربارۀ آمریکا وجود دارد که هنوز نمیدانم. دربارۀ زندگی، دربارۀ آنچه که آینده به ارمغان میآورد؛ اما من خودم را خوب میشناسم. پدرم، فریزر، به من آموخت که سخت کار کنم، اغلب بخندم و سر قولم بمانم. مادرم، ماریان، به من نشان داد که چگونه برای خودم فکر کنم و از قدرت تکلمم استفاده نمایم. آنها با هم در آپارتمانی کوچک در ساحل جنوبی شیکاگو، به من یاد دادند تا برای داستان زندگی خودم، خانوادهام و بزرگتر از آن، کشورم ارزش قائل باشم. حتی زمانی که این داستان دلپذیر و یا کامل نیست. حتی وقتی واقعیتر از چیزی است که میخواهی باشد. من هشت سال در کاخ سفید زندگی کردم، مکانی که پلههایش بیش از آن بود که قابل شمارش باشد؛ بهاضافه آسانسورها، یک سالن بولینگ و یک گلفروشی در محوطه. من در رختخوابی میخوابیدم که از ملحفههای کتان ایتالیایی دوخته شده بود. وعدههای غذایی ما توسط تیمی از سرآشپزهای درجه یک آمریکا طبخ و توسط متخصصانی سرو میشد که بیشتر از سرآشپزهای حرفهای رستورانها و هتلهای پنج ستاره کارشان را بلد بودند. مأموران سرویس مخفی، با هدفونها و سلاحهایشان و چهرههای تعمداً بدون احساس، بیرون درها میایستادند و تمام تلاششان را میکردند تا از زندگی خصوصی و خانوادگی ما دورتر باشند! ما در نهایت بهنوعی به این وضعیت عادت کردیم، به ابهت عجیبوغریب خانۀ جدیدمان و همچنین حضور دائم و مرموز دیگران. دو دخترم در راهروهای کاخ سفید توپبازی میکردند و از درختانش در قسمت ساوت لن (South Lawn) بالا میرفتند. باراک تا دیروقت بیدار مینشست و با دقت خلاصهها و پیشنویسهای سخنرانیها را در اتاق معاهده مطالعه میکرد؛ اتاقی که سانی، یکی از سگهایمان، گاهی اوقات قالیچه را به گند میکشید. من میتوانستم روی بالکن ترومن بایستم و توریستها را تماشا کنم که برای عکس انداختن ژست میگیرند و با کنجکاوی از لابهلای نردههای آهنی نگاه میکنند و تلاش میکنند تا حدس بزنند در داخل این کاخ چه میگذرد. روزهایی بود که از این واقعیت که پنجرههای ما باید به خاطر امنیت بسته نگه داشته شوند احساس خفگی میکردم؛ و یا زمانی که نمیتوانستم بهراحتی هوای تازه استنشاق کنم. در مقابل آن، اوقات دیگری هم وجود داشت که از شکفتن ماگنولیاهای سفید بیرون ساختمان، از جنبوجوش روزمرۀ تدارکات دولتی و از عظمت مراسم استقبال نظامی مبهوت میشدم. روزها، هفتهها و ماههایی وجود داشت که از سیاست بیزار میشدم؛ و لحظاتی بودند که زیبایی این کشور و مردمش آنچنان مدهوشم میکرد که قادر به بیان آن نبودم. دوران بازنشستگی باراک اوباما و میشل اوباما در کاخ سفید |کتاب خاطرات شدن (Becoming) میشل اوباما و بالاخره همهچیز تمام میشود. اینکه ببینید روزهای آخر فرا میرسند و شما با خداحافظیهای پرشور در حال بدرقه هستید، سوگند جدیدی ادا میشود، اثاثیۀ یک رئیسجمهور بیرون برده میشود و در همان حال اثاثیۀ رئیسجمهور دیگری را داخل میآورند این احساسی کاملاً مبهم به آدم میدهد. کمدها در عرض چند ساعت تخلیه و دوباره پر میشوند و سرهای جدیدی بر روی بالشهای جدید قرار میگیرد؛ خلقوخوهای جدید، رؤیاهای جدید و هنگامیکه به پایان سفر کاخ سفید میرسید، هنگامیکه دری بیرون میروید که از مشهورترین آدرسهای جهان است؛ این آغاز سفری دیگر است؛ سفری به دنیایی از بینهایت مسیرهای شگفتانگیزی که پیش روی آدم است. پس اجازه دهید از شبی صحبت کنم که بعد از مدتها در خانه طعم زندگی جدید را چشیدم. منزل جدیدمان با فاصلهای حدود سه کیلومتر از کاخ سفید و در خیابان و محلهای آرام واقع شده است. اگرچه هنوز بهطور کامل مستقر نشدیم، اما در اتاق نشیمن، مبلمان به همان ترتیبی چیده شده است که در کاخ سفید بود. در جاهای مختلف خانه یادگاریهایی داریم که به ما یادآوری میکنند همهچیز واقعی بود؛- تصاویری از خانواده در کمپ دیوید، گلدانهای دستساز دانشآموزان بومی آمریکایی که بهعنوان هدیه گرفته بودم، کتابی که نلسون ماندلا امضا کرد… آنچه دربارۀ آن شب عجیب بود، این بود که کسی خانه نبود. باراک مسافرت رفته بود. ساشا با دوستانش بیرون بود. مالیا در نیویورک زندگی میکرد و برای ورود به دانشگاه آماده میشد. فقط من بودم، دو سگمان و خانهای خالی که در طول هشت سال گذشته هیچگاه تجربه نکرده بودم. احساس گرسنگی داشتم. از اتاق خواب بیرون آمدم و با سگها از پلهها پایین رفتیم. در آشپزخانه در یخچال را باز کردم، مقداری نان پیدا کردم، دو تکه از آن برداشتم و در توستر گذاشتم. کابینتی را باز کردم و بشقابی برداشتم. شاید گفتنش کمی عجیبوغریب به نظر برسد؛ اما حس برداشتن بشقاب از قفسهای در آشپزخانه بدون اینکه کسی اصرار بورزد این کار را برایم انجام دهد و همچنین منتظرماندن و تماشای برشته شدن نان در توستر برایم حیرتانگیز بود؛ حس بازگشت به خانه؛ آنهم درست بهمجرداینکه از هیبت کاخ سفید دور شدم. یا هم شاید آغاز زندگیِ جدیدی که اعلام حضور میکند. نهایتاً من فقط نانها را تست نکردم؛ بلکه تست پنیری درست کردم، برشهای نانم را به مایکرویو منتقل کردم و رویشان پنیر چرب و لذیذ چدار گذاشتم. بعد بشقابم را به حیاط پشتی بردم. مجبور نبودم به کسی بگویم که دارم میروم. فقط رفتم. پابرهنه و با شلوارک. سوز و سرمای زمستان بالاخره تمام شده بود. گلهای زنبق در سرتاسر باغچه در امتداد دیوار پشتی شروع به گسترش کرده بودند. هوا بوی بهار میداد. من روی پلههای ایوان نشسته بودم، گرمای خورشید روز را که هنوز در سنگ زیر پایم حبس شده بود احساس میکردم. سگی در دوردست شروع به پارس کردن کرد. سگهای ما گوششان را تیز کردند، ظاهراً برای لحظهای گیج شدند. به نظرم رسید که صدا برایشان غیرمنتظره است؛ با در نظر گرفتن این موضوع که ما در کاخ سفید همسایهای نداشتیم، چه رسد به سگ همسایه! همۀ این چیزها برای آنها جدید بود. همینکه سگها پی جستجو و کشف اطراف حیاط خلوت رفتند، تستم را در سایه خوردم و به بهترین حالت ممکن لذت تنهایی را احساس کردم. دیگر ذهنم درگیر گروه محافظان مسلحی نبود که در فاصلهای کمتر از دو متر در پست فرماندهی مستقر در گاراژمان نشستهاند. درگیر این واقعیت که من هنوز نمیتوانم در یک خیابان بدون رعایت جزئیات امنیتی قدم بزنم. حالا دیگر نه به رئیسجمهور جدید فکر میکردم و نه ذهنم درگیر رئیسجمهور قبلی بود؛ در عوض داشتم به این فکر میکردم که چطور در عرض چند دقیقه، به خانه برگردم، بشقابم را در سینک ظرفشویی بشورم و به سمت رختخوابم بروم. احتمالاً پنجرهای باز کنم تا بتوانم هوای بهار را احساس کنم. چقدر عالی بود. همچنین فکر میکردم که این سکوت و آرامش به من اولین فرصت واقعی اندیشیدن را میداد. بهعنوان بانوی اول ایالات متحده امریکا، به پایان هفتهای پرمشغله رسیده بودم که نیاز داشت یادآوری شود که چگونه آغاز شده است؛ اما زمان دارد تغییر میکند. دخترانم که با عروسکهایشان و پتوی موردعلاقهشان به اسم بلانکی و ببر عروسکیشان وارد کاخ سفید شده بودند، اکنون نوجوانانی با هزار مشغلۀ فکری هستند،آدمهایی با اهداف و برنامهها و نظرات خودشان. شوهرم دوران بازنشستگی بعد از مشغلههای فراوان کاخ سفید را میگذراند و من اینجا هستم، با مطالب بیشماری که میخواهم برای شما بازگو کنم.