کتاب نیمه ی پنهان ماه 21:محلاتی به روایت همسر شهید ساواکی ها حریف من یکی نمی شدند. هر لغزی می گفتند چهارتای می گذاشتم روش، می کوبیدم توی صورت خودشان. مجبور شدن بروند بچه ها سین جیم کنند. شب های بعد یکی شان رفت یقه ی بچه محمود را گرفت گفت: "به بابات پیغوم برسون بگو اگه نیاد، به جاش یکی از شماها روی می بریم." شب بعدش آمدند سروقت من و گفتند:"جون شوهرت مهمه یا بچه هات؟" گفتم:" یه موی گندیده شون رو به صدتای خیلی ها نمی فروشم." گفتند:"باشه نفروش. فردا شب که همه بچه هات رو بردیم ، مثل بلبل به زبون می آی می گی شوهرت کجاست." رییس شان گفت:" همه بچه ها که به دردمون نمی خورن. دخترها فقط. پسرها رو نگه دار واسه ی خودت." نجمه دوازده سالش بود، ندا هشت سالش.به ساواکی ها گفتم : "من هم خدایی دارم که خیلی بزرگه." رییس شان گفت : "به خدای بزرگت بگو خیلی مراقب دخترهات باشه. ممکنه دیگه هیچ وقت نبینی شون."