کتاب نیمه ی پنهان ماه18:کاملی به روایت همسر شهید با هم رفته بودیم خیابانهای اطراف دامپزشکی. وسط اسفند دوتا آبمیوهی تگری خوردیم پر از یخ. خیلی چسبید. به خانهی مامانجون که رسیدیم، صدام درنمیآمد. مامانجون چایی آورد و از اتاق رفت بیرون. ناصر داشت کتش را درمیآورد که گفت فردا باید برود جبهه. توی دلم گفتم اول راه و جدایی؟ گریهام گرفت. ناصر دستهام را محکم گرفت توی دستهاش. نباید گریهام بند میآمد. میخواستم با اشکهام که میچکید روی انگشتهای کشیدهاش، دلش را بلرزانم. اما برعکس شد. دستهام را گذاشت روی صورتش و آنقدر قربانصدقهام رفت و زبان ریخت که من کوتاه آمدم. خندیدم. با صورت خیسِ اشک حتا قهقهه هم زدم. چشمهام را ریز کردم، گفتم «باشه برو. ولی جون اکرم زود برگردی ها.»