کتاب نجات الاغ فاطمه دهقان نیری در کتاب «نِجات اُلاغ» داستان نوجوانی به نام «محمد» را بیان میکند که به جبهه اعزام شده است. در پیادهرویهای گُردان، روی تختهسنگی در دیواره دره، الاغی زخمی میبیند. او تصمیم به نجات و مداوای حیوان میگیرد. با کمک دوستانش و با زحمت فراوان، الاغ را به مقر میبرد. زخم پای الاغ عفونت کرده و باید پایش را قطع کنند تا زنده بماند، یا این که او را بکشند و راحت شود. محمد پزشکی را با ترفند به مقر میآورد تا حیوان را مداوا کند. او تصمیم دارد الاغ را به روستایی در شمال ببرد؛ به خانه عمهاش که الاغی به نام پشمینه دارد. اما باید تا پایان عملیاتی که در پیش است، صبر کند. عدهای مأمور جمع کردن الاغهای منطقه شدهاند. میآیند که الاغ محمد را ببرند، ولی او با آنها دستبهیقه میشود. داستان این گونه آغاز میشود: «کِرمهای تُپل سفید در شکاف زخم وول میخوردند. کمرشان را خم و چاق میکردند. سر و دُمشان به هم نزدیک و دور میشد تا کمی در مایعِ لِزج لای زخم جابهجا شوند؛ زخمی که لای موهای به گِل چسبیده پای الاغ، دهان باز کرده بود. هربار که دُمش را تاب میداد، فوج مگسها بلند میشدند و دوباره مینشستند، و باز دمش را تاب میداد؛ اما مگسهای سمج خیال رفتن نداشتند. بوی چرک و عفونت آنها را به سمت زخم میکشاند. لایهای از خاک روی تنش را پوشانده بود. یک سُمَش زیر تنش بود و دیگری زیرپوزهاش. گاهگاه پلکهای بزرگش را با ردیف مژههای خاک گرفته از هم باز میکرد، پوزهاش را بالا میآورد و نگاهی به طراف میانداخت و بعد دوباره پلک میبست. افتاده بود روی تخته سنگی که تیرهتر از سنگهای دیگر بود. اطرافش سنگ بود و سنگها که در سکوت سنگین، روی دیواره در هم فرو رفته بودند، چنان به هم چسبیده بودند که انگار از درون هم بیرون آمده باشند.»