سه شنبه مورخ چندم رجب المرجب، یادم باشد به تقویم نگاه کنم امروز چندم بود. امروز دم دکان برنج فروشی بیوک آقا نشسته بودم، نزدیکای ظهر بود به ساعتم نگاه نکردم اما همان حدود باید باشد. بیوک آقا رفته بود پشت شیشه تا از دور کارگران تنبل بیعار را که کیسه های برنج خالی می کردند زیر نظر بگیرد. سیگارم را که خاموش کردم، چشمم افتاد به پشت بیوک آقا که نور آفتاب افتاده بود روش، دیدم بی قباحتی است مختصری از کمرش پیداست. آن هم از روی شلوار. یعنی همه چیزش به قاعده بود کت، پیرهن، شلوار اما به اندازه یک کف دست، انگار آن تکه از لباسش شده باشد شیشه، از تویش، جانش دیده می شد. چشمم دور را درست نمی بیند، فکر کردم عوضی می بینم. این بود که بلند شدم رفتم جلو، دیدم بعله درست است، از آن تکه - که عین شیشۀ شهر فرنگ کلفت در عین حال شفاف بود - چیزهایی از اندرون بیوک آقا پیداست.
نظرات کاربران
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.