«یکی بود یکی نبود...و آخر سر آن کلاغی که به خانه اش نمی رسید. ومن دخترکی بودم که اول و آخر قصه ها از نبودن و نرسیدن می شنید و و خواب های آشفته می دید و صدای بمب و موشک فراموشش نمی شد.مادرم آن قدر قصه دختر پادشاه و پسر پادشاه برایم گفته بود که نمی فهمیدم مرز قصه ها و غصه ها کجاست.پس پناهنده سرزمین امن کلمات شدم تا یادم برود زمین سرد است و آدمی سنگ.هنوز هم بزرگ نمی شوم انگار. توی کلمه ها شناور می شوم مثل قاصدکی کنار باغچه ها.»