کتاب پانوراما 9: گربهی مادرم نوشتهی کارلوس فوئنتس، اثری ماندگار و خاص در حوزهی داستان کوتاه است که بهصورت ویژه به روایت روابط انسانی و پیچیدگیهای زندگی روزمره از منظر دختری به نام لتیسیا لیزاردی میپردازد. این کتاب در قالب داستانهای کوتاه اسپانیایی قرن بیستم ارائه شده است. این کتاب در قالب مجموعه پانوراما به چاپ رسیده و یکی از آثار برجسته کارلوس فوئنتس در ژانر داستان کوتاه است که میتواند تجربهای متفاوت و دلنشین برای خوانندگان فارسیزبان به ارمغان آورد.
داستان «گربه مادرم» ماجرای دختری است که از گربهی سفید، پشمالو و مادهی مادرش بهشدت متنفر است. گربهای که با ظاهر جذاب و خاصاش، به یکی از نمادهای زندگی مادری در خانهای قدیمی و تاریخی تبدیل شده است. لتیسیا با این گربه که بهنوعی حضورش نوعی مانع و دغدغه برای اوست، رابطهای پرتنش و جالب دارد. کتاب تصویری ملموس از محیطی قدیمی با خاطرات و افراد مختلف بهویژه مادری دقیق، حساس و سیاستمدار را در کنار زندگی روزمره ریزبینانه روایت میکند. «پانوراما 9: گربه مادرم» داستانی است که باراکت انسانی و تنشهای روانی را بهطور ظریف به نمایش میگذارد. کارلوس فوئنتس با نثری روان و صمیمی، مخاطب را به دل جزئیات زندگی و احساسات عمیق شخصیتها میبرد. مکان روایت، خانهای قدیمی با معماری خاص و فضای پر از خاطرات است که اهمیت خانه و تعلق خاطر در روایت آن پررنگ است. شخصیت مادری که با حساسیت به جزئیات و روابط اطرافیان، همچون عالمی کوچک است، به درستی تصویر شده است.
این کتاب به خوانندگانی توصیه میشود که: علاقمند به داستانهای کوتاه با عمق روانشناختی و اجتماعی هستند. دوستدار ادبیات کلاسیک و معاصر آمریکای لاتین و به ویژه اسپانیا. به تجربههای متفاوت و نگاههای نو به زندگی خانوادگی و پررمز و رازهای درون خانه علاقهمندند. کسانی که دنبال داستانهایی دربارهی روابط پیچیده مادر و دختر و نگاه شخصی به خاطرات خانوادگی میگردند. عزیزانی که از کتابهایی با توصیفات غنی محیطی و فرهنگی، لذت میبرند و به تفسیرهای معنادار در لابهلای سطور علاقه دارند.
فلورنسیو کورونا با دقت و حوصله به تمامی امور مربوط به مرگ مادرم رسیدگی کرد. ما مراسم ختمی برگزار نکردیم. مادرم هنگام مرگ هیچ دوستی نداشت. من هم نداشتم. چاپ آگهی ترحیم در روزنامه کاری بیهوده بود. به فلورنسیو گفتم نیازی به برگزاری مراسم عشای ربانی در کلیسا هم نیست. مامان را به گورستان اسپانیایی بردند و در آرامگاه خانوادگی دفن کردند. آنچه تمام این مدت ذهنم را مشغول کرده بود مادرم نبود، بلکه وصیتنامه و تصمیم وحشتناکش بود: «اگه با وکیل خوسه روموئالدو پِرس عروسی نکنی، یه پول سیاه هم بهت نمیرسه.» واقعاً بیجهت نگران بودم. فلورنسیو حتی این موضوع را هم برایم حل کرد. «دُن خوسه روموئالدو، غیر از اینکه تقریباً کوره، این اواخر تا حدی حواسشم پرته. من این شرط رو از وصیتنامه حذف کردم، امضاهایی رو هم که لازم بود جعل کردم، لِتی!» با قدرشناسی و بهتزدگی نگاهش کردم. «آقای وکیل هم قبول کرد؟» «اون که نفس راحتی کشید. مادرت این وظیفه رو علیرغم میل باطنیش بهش تحمیل کرده بود، اونم شرط ازدواج رو قبول کرده بود تا اینجوری فقط به ثروتی برسه که در حقیقت مال توئه.» «خب، رضایت داد؟ چهجوری؟» «باید یه بخش کوچیکی از داراییت رو بهش بدی.» «با کمال میل، فقط به شرطی که دیگه ریختش رو نبینم.» «اونم حالا آزاده. میخواد با منشیش ازدواج کنه.» بیاختیار گفتم: «با همچی مادهگربهای؟» «آره با همون دختره. با اون پاهای کلفت و موهای ژلزدهش، اما همدیگر رو میپرستن.» مکث پرمعنایی کرد، یا به قول انگلیسیها a pregnant pause، چقدر بهموقع: «همدیگر رو میپرستن، درست مثل من و تو، لِتی.» دو هفته بعد از فوت مادرم ما با هم ازدواج کردیم. ثروت مادرم چیز آبرومندی بود، نه بیشتر. خانۀ تپیاک. چند تکه جواهر. دویست و پنجاههزار دلار در صندوق امانات بانک و صدهزار پزو هم در حساب جاری. اصلاً برای ما چه اهمیتی داشت. فلورنسیو به خانۀ تپیاک نقلمکان کرد. ماهعسلمان را همانجا گذراندیم. یک روز صبح فلورنسیو در حالی که به سر و وضعش میرسید به من گفت: «بخت به ما رو کرده، لتیسیا.» مدتزمان آرایش و پیرایشش هم طولانی بود، حتی طولانیتر از زنها. عاشق این بود که موهای زاید بدنش را بزند، حتی موهای زیر بغل و سینهاش را. عطر و ادکلن میزد و موهایش را مثل عهد بوق ژل میزد. میگفت: «باید بهاندازه خرج کنیم. پول اونقدری نبود که فکر میکردیم. همینجا به هم عشق میورزیم. بیخیال رفتن به ماهعسل.» و همین کار را هم کردیم. فلورنسیو تمامی لذات عشق را به من هدیه کرد و این لذت برایم چند برابر شد، زیرا پیش از آشنایی با او دیگر امیدی به ازدواج نداشتم. حالا شیرینیاش را بیشتر میچشیدم چون دیگر دختربچه نبودم، بلکه زنی سی و پنجساله بودم که با پختگی خاصی از نعمات آسمانی بهرهمند میشد. نوعی خوشبختی آگاهانه. من در مقام خانم لتیسیا لیزاردی دِ کورونا از چنین وضعیتی برخوردار بودم. جوان رعنای من همهچیزتمام بود، دلفریب، نرمخو، آراسته، باعاطفه، ملایم، باملاحظه. همیشه وقت آزاد داشت. وکیل پِرس کار را کنار گذاشته بود و به زندگی با منشی سابقش میرسید و مشتریها را به فلورنسیو سپرده بود. او هم به من میگفت که هیچ عجلهای در کار نیست.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir