دانستنیهای انقلاب اسلامی برای جوانان 98: ابوذر انقلاب - سیری در زندگی و مبارزات آیتالله سیدمحمود طالقانی كتاب «ابوذر انقلاب (سيري در زندگي و مبارزات آيت الله سيد محمود طالقاني)» با نگارش سعيده سادات محتشمي پور منتشر شده و در آن نويسنده در توصيف آيت الله طالقاني مي نويسد: «پدر اولين عبارتي است كه با ذكر و ياد نامش به ذهن تداعي مي شود. پدر مظهر عطوفت و رحمت است براي فرزندان و مربي آداب و اخلاق؛ سلام و صلوات بندگان خدا به پدر فرزند صالح و ... نفرين شان بر پدر فرزندان زشت كردار؛ اما امان از فرزندان ناخلف كه از فضل پدر، آنان را هيچ حاصلي نبوده و نيست. آيت الله سيد محمود طالقاني «پدر» بود براي اين امت؛ امتي كه به صلاح و فلاح رسيد...» در فصل چهارم اين كتاب با عنوان «سال هاي زندان و اسارت» مي خوانيم: «در سال 1341 شمسي رژيم در برنامه اصلاحات ارضي شكست خورد و به شدت احساس خطر كرد. با توجه به اينكه شاه در نظر داشت لوايح شش گانه اي را به رفراندم بگذارد و با ادامه سخنراني هاي طالقاني عليه استبداد، چهار روز قبل از برگزاري رفراندم او را بازداشت كردند. خود طالقاني در اين باره مي گويد: «روز سوم بهمن 1341 شمسي مامورين سازمان امنيت بدون اجازه و تشريفات قانوني وارد خانه من شدند و مرا با حالت كسالت و بيماري به زندان قزل قلعه بردند. به چه گناهي و به چه جرمي؟ و با استناد به كدام يك از مواد قوانين اساسي و حقوق بشري، هنوز نمي دانم...مقارن با زنداني كردن من عده زيادي از علما از پيرمرد نود ساله تا جوان ها از سران جبهه ملي و نهضت آزادي ايران تا كاسب و كارگر و بازاري و دانشجو را در تهران و شهرستان ها به زندان كشيدند. به چه بهانه اي؟ با اين بهانه كه روز ششم بهمن قرار است شش ماده مصوبه در معرض تصويب رفراندوم گذارده شود...» از يادداشت هاي همسر ايشان نيز در اين كتاب، نقل شده است: «آقا مي گفت: در منزلي كه من سكونت داشتم، جاي بلندي بود و من ماموران را از دور مي ديدم. وقتي متوجه آنها شدم فورا بلند شدم، لباس پوشيدم به كنار ده آمدم و ايستادم تا ماموران برسند چون اول آنها رفته بودند باغ آقاي حاج معزز، باغبان او را به ديوار چسبانده بودند و سراغ مرا گرفته بودند. من اعتراض كردم كه چرا مردم را اذيت مي كنيد من كه فرار نمي كنم. نكته ديگر اين بود كه يكي از ژاندارم ها در بين راه به آقا مي گويد از اين روستايي هاي كنار جاده كه ماست و پنير مي فروشند يك كيسه ماست براي شما بخرم. آقا اول قبول نمي كنند بعد كه اصرار مي كند آقا مي گويد بيا پولش را بدهم چون پول شما حرام است. پول را مي گيرد و يك كيسه ماست براي آقا مي خرد. آقا مي گفت: من مانده بودم كه مرا مي برند زندان، چرا براي من ماست مي خرد و به من مي گويد به كارت مي خورد تا اينكه مرا بردند به زندان و در يك سلول كوچك تك نفره كه هيچ منفذي نداشت انداختند و چندين ساعت بي آب و غذا در آن ماندم. داشتم از گرما و خفگي هلاك مي شدم. فهميدم كه آن مامور دلسوز مي دانست مرا به كجا مي برند و آن شب آن كيسه ماست به دادم رسيد و از گرسنگي و تشنگي و حرارت گرما نجاتم داد.» گرما و خفگي هوا در اتاق بر اعصاب فشار مي آورد. از دور صداهاي آشنايي به گوش مي رسيد: «از روزنه سلول دور صداي پسرم ابوالحسن و خواهرزاده هايم را كه هر يك در سلول جدايي بودند مي شنيدم. آنها مي خواستند با صداي سرفه و صحبت با پاسبان به من بفهمانند كه آنها هم در آنجا هستند ولي معلوم نبود كه چه به سرشان آمده بود و در چه وضعي به سر مي بردند. تا صبح با اعصاب كوفته و قلب متشنج و فشار گرما بين موت و حيات به سر بردم. هر روزنه اميدي بسته بود و جز استغاثه به درگاه باري تعالي: اللهم فرج عنا و عن جميع المسلمين، اللهم صب عليهم العذاب و فرق جمعهم و شتت شملهم و اجعلهم عبده للمعتبرين و انصرنا علي القوم الظالمين. اللهم المشتكي و لك العتبي حتي ترضي؛ ملجا و پناهي نداشتم. از آنجا كه به اجداد و نياكان ما كه سعيدتر از ما بودند به دست شقي تر از اينها يا مانند اينها زجرها و شكنجه هاي سخت تري رسيد، اين رنج ها و مشقات ناچيز است. سرمايه شرف و قرينه پيوستگي به آن مردان عالي قدر و مورد رضايت پروردگار گردد. با زحمت نماز صبح را ادا كردم و ديگر نمي دانستم در چه حال و عالمي به سر مي برم؛ همين قدر متوجه صدايي شدم كه مرا مي خواند و به قلبم اشاره كردم. دو نفر پاسبان درباره وضع و حالم گفتگو مي كردند. بالاخره معلوم شد مامور بردنم به محوطه حياط هستند. زير بازوهايم را گرفتند و به زحمت وارد حياط شدم و آن دو تن را ديدم كه مانند گرگان گرسنه قدم مي زنند و از وضع و ناراحتي من لذت مي برند.»