کتاب دوره ی درهای بسته 7 : به روایت سعید اسدی فر امیدی برای زنده ماندن نداشتم. خدا میداند در آن لحظات چه حال و روزی داشتم. از مینیبوس پیادهام کردند. دستها و چشمانم را باز کردند. جلوی تپهای بودیم که آب از آن سرازیر میشد. هوا صاف و تمیز بود. بیهیچ صحبتی من را به درختی بستند. یکیشان جلو آمد، چشمانم را بست و گفت «کمیتهی مرکزی کومله حکم اعدام شما رو صادر کرده و میخواهیم حکم رو اجرا کنیم.» ضربان قلبم تند شد و لبهایم به لرزه افتادند؛ با وجود این، توانستم شهادتین را بگویم. آیاتی از قرآن را تلاوت کردم. هیچ وقت اینقدر خود را نزدیک به خداوند احساس نکرده بودم. صدای شلیکشان سکوت دلانگیز شب را شکست. نفسم بهسختی بالا میآمد، میدیدم و میشنیدم، ولی چیزی را درک نمیکردم. کمی بعد به خود آمدم؛ صدای خندهشان را میشنیدم.