کتاب سرداران 3: بیش از چند نفر: روایتی کوتاه از زندگی شهید سید عباس جولایی حائری از تهران آمد برای بازدید از پادگان . شب که رفت آسایشگاه پادگان شهید حبیب اللهی استراحت کند، دید یک نفر با لباس خاکی روی زمین افتاده است. معلوم بود طرف می خواسته در آسایشگاه استراحت کند، اما به موکت های آسایشگاه که رسیده ، دیگر تاب و توان نداشته پوتین هایش را از پایش درآورد. فقط سرش روی موکت بود. رفت جلو، دید عباس است.صدایش زد. عباس بیدار شد شروع کرد به حرف زدن. دهانش باز و بسته می شد و لب هایش تکان می خورد، اما صدایی درنمی آمد. از صبح آن قدر داد و فریاد زده بود که حنجره اش کار نمی کرد. روزی هم که می خواستند رودخانه بهمن شیر را ببندند، وضع همین طور بود. آن روز عباس در حین کار بیهوش شد از فرط خستگی و بی خوابی.