کتاب قاصد خنده رو: کتاب فضل الله محلاتی فضلالله گفت: " به خدا قسم اگه توی تموم این سالها شریک شادی و غمم نبودی، اگه میدونستم طاقتش رو نداری، یه دقیقه هم به خودم اجازه نمیدادم که بدونی از خدا چه درخواستی دارم." گفتم:" نمیشه یه حرف دیگه بزنیم؟" گفت:" من که همراهیها و مهربونیهات یادم نمیره، سید خدا. شب و نصف شب اومدن ریختن توی خونهت، عوض دست و پا گم کردن، شوهرت رو فراری دادی. با بچههای قد و نیم قدت، با دست خالی، بیپشت و پناه جلوشون وایسادی، صبوری کردی، بزرگی کردی، خانومی کردی، سربلندم کردی." گفتم:" مگه من گِلِه کردم که این جوری شرمندهام میکنی؟" گفت:"اجازه میدی حرف اصل کاری و آخرم رو با دل راحت بهت بگم؟ " گفتم:" فقط به شرطی که حرف دلت دلم را نشکنه." گفت:" اگه بگم دوست ندارم توی رختخواب بمیرم، دلت میشکنه؟ " فقط نگاهش کردم. دلم داشت مثل سیر و سرکه میجوشید. چی باید جوابش را میدادم؟