کتاب «سی و یک روز و پنج انگشت» نوشته محمداسماعیل حاجی علیان، مجموعهای شامل 14 داستان کوتاه طنز است که با نثری روان و محلی به زندگی و آدابورسوم مناطق مختلف ایران، به ویژه منطقه سمنان، میپردازد. هر داستان در قالب شوخطبعیهای فرهنگ بومی روایت شده و با استفاده از واژگان و اصطلاحات محلی، تصویری زنده و خاص از فرهنگ و مردم ایران ارائه میکند. داستانها با شوخطبعی خاصی نوشته شدهاند که علاوه بر سرگرمی، نقدهای ظریف اجتماعی و فرهنگی را نیز دربردارند. نویسنده بهویژه به ریشهها و فرهنگ قومیتی و سنتی سمنان توجه کرده و با زبانی هرچند طنزآمیز، اما دقیق، زندگی روزمره مردم آن منطقه را بازتاب داده است. استفاده فراوان از اصطلاحات محلی و روایتهایی با لحن بومی، کتاب را به اثری تکنگارانه و جامعهشناسانه در زمینه فرهنگ محلی تبدیل کرده است. کتاب «سی و یک روز و پنج انگشت» برای علاقهمندان به ادبیات طنز، داستان کوتاه و فرهنگ و آداب محلی ایران، اثری خواندنی و جذاب است که هم جنبه سرگرمی دارد و هم میتواند مطالعهای مفید برای پژوهشهای جامعهشناسانه در زمینه فرهنگهای قومی باشد.
علاقهمندان به ادبیات طنز معاصر ایران که از شوخطبعی بومی و روایت داستانهای کوتاه لذت میبرند. کسانی که دوست دارند با فرهنگ محلی و آدابورسوم مناطق ایران، بهویژه استان سمنان، از زاویه طنز و زبان محلی آشنا شوند. مخاطبانی که به نقد اجتماعی و زندگی روزمره مردم ایران با نگاهی طنز و انتقادی علاقه دارند. پژوهشگران و دانشجویانی که به دنبال مطالعه منابع تکنگارانه و جامعهشناسانه درباره فرهنگ، سنتها و لهجههای محلی ایران هستند.
پیرمرد که نیمخیز شده بود، دوباره نشست سر جایش و ادامه داد: «پارسال که اشرف و رضا شاه اومده بودن ییلاق، اشرف به من گفت: درویش رستم!... گفتم: بله علیامخدره، امر کن! گفت: شاه تا حالا گوشت پلنگ نخورده... مام دلمون پی اشرف بود و هر چی میگفت روی تخم چشامون میذاشتیم و خوشامدش رو میگفتیم. بلند شدیم سه تیر اشرف رو ازش قرض گرفتیم و برو که رفتیم... دو شبانه روز توی کوههای همین بالا دنبال پلنگ... تخمش رو ملخ خورده بود... جلدی رفتیم یه آهو زدیم و آوردیم چند قدمی خودمون سر بریدیمش و پریدیم پشت بتۀ طاق جا خوردیم... نیم ساعت نکشیده، هفت تا گرگ سر رسیدن... اگه نجنبیده بودم، لاش رو دهنی کرده بودن... همهشون رو سر بریدم... جنازهشون رو بردم انداختم ته دره که بوش نپیچه تو بوی آهو... خلاصه ارباب جان، سرت رو درد نیارم. تا برگشتم سر لاش، دیدم یه پلنگ سه تای هیکل شما، ایستاده بالای لاش... زبون میزد و دهن نمیگرفت... سیر بود حیوون... تا رفت با خودش شیش و بش کنه که گاز بزنه یا نه، پریدم و از پشت کتش رو گرفتم و دست انداختم پر شالم و طناب رو بستم به پشتش... لامصب میخواست دستم رو گازی کنه که با یه دستم نگهش داشتم و با یکی دیگه لاش آهو رو بلند کردم و زدم توی سرش... گیج شد و افتاد... بیادبی میشه ارباب، پلنگ به اون هیکلی، به خودش شاشید... گفتم روی دوش بکشمش، نجس میشم... ولشون کردم و رفتم توی جنگل یه خرس کشتم و پوستش رو کندم و انداختم روی دوشم و برگشتم... پلنگ و گوشت آهو رو انداختم روی دوشم و راه افتادم. پلنگ هی به هوش میشد و بوی لاش بیهوشش میکرد... چند باری هم دهن دره کرد که با مشت زدم توی سرش... خلاصه سرت رو درد نیارم، لاش رو رسوندم خدمت اشرف و گفتم: این رو واسه شاه کباب کن علیامخدره... حالا از اشرف هی التماس که تو هم سر شام باش و از من اکراه که باید برم، ییلاق گوسفندا رو بره نکردم... خلاصه موندم و...»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir