کتاب دوره درهای بسته ٦ : به روایت اسیر شماره ٢٩٦١ - علی محمداحد طجری شب رسیدیم کربلا. شب نیمه شعبان بود. وارد صحن که شدیم، حال خودم را نمی فهمیدم. چسبیدم به ضریح. فقط گریه کردم. انگار هزار سال بود می خواستم به آن جا برسم. یادم رفته بود اسیرم. دلم می خواست برای همیشه آن جا بنشینم. می شنیدم که بعضی ها به عربی به هم می گفتند «هذا مجانین الحسین.» قتلگاه را برای ما خالی کرده بودند. چهار نفری رفتیم تو. کف قتلگاه افتادیم. گریه کردیم. باز هم گریه کردیم. زیاد گریه کردیم. ما را بلند کردند. گفتند باید برویم. سوار ماشینمان کردند. یکراست برگشتیم اردوگاه. علی محمد احدی نوزده سالش بود که اسیر شد و تا بیست و هفت سالگی اردوگاه های مختلف را تجربه کرد. روزگار خوش جوانی را تلاش کرد تا زنده بماند، سالم زندگی کند و به کسانی که در کنارش بودند، کمک کند برای سالم زندگی کردن. همه ی این ها از جمله ی مردی نشأت می گرفت که برای اسرای ما در عراق پدری کرد؛ وقتی که گفت «پاک باش و خدمتگزار.» حالا این خاطرات بیش تر به وهم و خیال می ماند تا واقعیت. اما هنوز در بین ما کسانی هستند که یادشان می آید