کتاب «پروانهای که سوخت» نوشته سارا عرفانی چهارمین اثر از مجموعه «قهرمانان انقلاب»، به طرز هنرمندانهای زندگینامه و فعالیتهای مجاهدتآمیز شهید سید مجتبی نواب صفوی را در قالب داستان روایت میکند. این اثر با نثری روان و جذاب، از ابتداییترین مراحل زندگی سیدمجتبی، از تولد و دوران کودکی تا تحصیلات ابتداییاش پیش میرود و با سرعت و شتابی دلنشین، خواننده را به نقاط اوج و رخدادهای مهم و هیجانانگیز زندگی این شخصیت بزرگ تاریخی رهنمون میسازد.
نویسنده با هنر خاص خود، فصول مختلف کتاب را به قسمتهای مختصر و مفید تقسیمبندی کرده و به زیبایی و با کلمات کم حجم، داستانهای جاودانه و ضروری از زندگی نواب صفوی را بیان میکند، بهطوریکه هر بخش از کتاب بازتابگر جنبشهای مختلف و والای او در عرصه مبارزه با ظلم و فساد محسوب میشود. این اثر به معنای واقعی کلمه به دور از تخیل و داستانسراییهای غیرواقعی است و تمامی شخصیتها و رخدادها، همانهایی هستند که در تاریخ معاصر ایران تأثیرگذار بودهاند. حضور نواب صفوی در سنین کودکی و جرقههای اولیه روحیه انقلابیاش، زمانی که با شجاعت دستهگلی را به سمت رضا شاه پرت میکند، به عنوان نقطه عطفی در تاریخ، برای علاقهمندان به واقعیتهای تاریخی و جویندگان حقیقت، جذابیت بهخصوصی دارد. همچنین، شکوفایی او در دوران جوانی به واسطهٔ تشکیل جماعت فداییان اسلام و انجام اقدامات رادیکال همچون ترور نویسندهای مرتد به نام احمد کسروی، او را به یک قهرمان ملی در دل مسلمانان عدالتخواه تبدیل میسازد.
این اثر با دقت در پرداختن به جزئیات زندگی و مبارزات سید مجتبی نواب صفوی، خواننده را به دل تاریخ معاصر ایران میبرد و درک عمیقتری از انگیزهها و آرمانهای این فدایی بزرگ را به ارمغان میآورد. به همین خاطر، این کتاب به تمام جوانان، عاشقان تاریخ، پژوهشگران، و افرادی که به دنبال الهام از زندگی یک شخصیت قهرمان و فداکار هستند، پیشنهاد میشود. اگر به سرداران دین و مکالمات انسانی و عدالتمحور علاقه دارید و میخواهید نامهای جاودان تاریخ را بشناسید، «پروانهای که سوخت» قطعاً یک انتخاب بینظیر برای شما خواهد بود. این کتاب میتواند الهامبخش نسلهای آینده باشد تا از سیر تاریخی و محتوای عمیق آن بهرهمند شوند و بدانند که چگونه میتوان با شجاعت و عزم راسخ در برابر ظلم ایستاد.
نیرهسادات او را از پشت پرده دید. چادرش را روی سر انداخت و از اتاق بیرون آمد. به طرف سیدمجتبی رفت و سلام کرد. سیدمجتبی لبخند زد. گفت: «سلام، حالت خوبه؟» ـ شکر خدا. ـ اینجا راحتی، یا سخت میگذره؟ ـ نه همه چیز خوبه. فقطای کاش میتونستیم بیشتر باهم باشیم؛ ولی همینقدر هم غنیمته. خدا شما رو برای من نگه داره. سیدمجتبی، جورابهایش را پوشید، بند کفشهایش را بست و گفت: «باید منو ببخشی که مجبوری اینقدر سختی رو تحمل کنی.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir