مثل روزهای زندگی از کتاب مثل روزهای زندگی : مازیار به سختی نفس می کشید از گلویش صدای خر خر می آمد .فقط کافی بود کمی مچ های لاغر سمیرا را فشار دهد .اما قدرت هیچ کاری را نداشت. بی اختیار دهانش را باز کرده بود. سمیرا گلوی مازیار را بیشتر فشار داد .چشم های سمیرا، دیگر عسلی نبود ، سرخ بود سرخ سرخ. سمیرا با صدای بلند گفت : من که گفته بودم ، یادته ؟ گفته بودم می آم دنبالت. مازیار احساس می کرد آخرین نفس هایش را می کشد ، سمیرا کمی دستش را شل کرد و گفت :فردا شب منتظرم باش ! قرارمون هفتمین شب بود ، هفتمین شب ! صدای قهقه سمیرا در فضا پیچید.مازیار می خواست نفس بکشد ، اما نمی توانست . دهانش را بازتر کرد .یک نفس کوتاه ...