به نام خدا

یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!

02191306290
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن

کتاب‌های مشابه







جاده جنگ 5









آیکون توضیحات کتاب

معرفی کتاب

کتاب جاده جنگ جلد5 جلد اول از رمان«جاده جنگ»، آنگونه آغاز شد که تیمور و همسرش تاجی به بینالود آمدند. آغاز جلد پنجم هم با تیمور و تاجی است؛ تاجی کابوس غریبی دیده و پریشان‌احوال است. اما تیمور افکار دیگری در سر دارد؛ او محلی که دوست سابقش رضا 20 تن شکر را در آب حل کرده بوده، کشف کرده و به روس‌ها لو داده است. حالا هم انتظار دارد که رضا به آن‌جا برود و دستگیر شود. همین اتفاق هم می‌افتد یعنی رضا و سروان بهرامی به سمت حوض‌آب در حرکتند؛ اما رضا می‌فهمد که روس‌ها در کمین‌شان هستند و هر دو به رودخانه می‌زنند. بعد هم گل‌مراد به یاری‌شان می‌آید و نجات پیدا می‌کنند. عالیه همسر رضا باردار است و این موقعیت پراضطراب، برایشان آزار دهنده شده است؛ چون پتروویچ و تیمور همچنان در حال نقشه و توطئه برای دستگیری مرگان و رضا هستند. مرگان همان تیرانداز مرموز و غایبی است که در جلدهای پیشین رمان، نقش اساسی داشته است. در ادامه ماجرا، تاجی ناگهان مردی بلندقد و شولاپوش را در قدمگاه بینالود می‌بیند. بر اثر دعای مرد، یک روشنایی سبزرنگ و چشم‌نواز از بقعه پرتوافشانی می‌کند. حالا شولاپوش در گاراژ الوند دیده می‌شود. بعد پیش سرهنگ افشار می‌رود و خودش را سرگرد اسفندیاری معرفی می‌کند. سرهنگ با شگفتی می‌گوید که او باید مرده باشد! شولاپوش حرف‌های مبهم و عجیبی می‌زند و سرهنگ را در حیرت می‌گذارد و می‌رود. سپس با تار زن مرموزی روبه‌رو می‌شود که او را به خوبی می‌شناسد. از سویی دیگر، رضا برای رسیدن به همسر باردارش دست به کارهای غریبی می‌زند.‌ نهایتا هم مجبور می‌شود از طریق خانه زن‌‌آقا ـ پیرزن قابله ـ به خانه‌ای برود که عالیه در آن جا بوده؛ اما بعد از این همه مرارت، خانه را خالی می‌بیند .... حالا شولاپوش به چنگ سرهنگ پتروویچ افتاده است و وقتی ازدستورات سرهنگ سرپیچی می‌کند، پتروویچ به رویش اسلحه می‌کشد؛ اما درست در لحظه شلیک، تیری به انگشت و ماشه تفنگش می‌خورد. در ادمه اتفاقات غریب رمان، یک اسب با تجهیزات کامل نظامی خودش به سراغ شولاپوش می آید و او را به سمت ایل گل‌مراد رهنمون می‌کند. جلد پنجم رمان «جاده جنگ» آن‌جا تمام می‌شود که شولاپوش سوار بر اسب، به بقعه چشم دوخته است... قسمتی از کتاب:رضا شانه سروان را فشرد و او را، که با کنجکاوی ساده‌لوحانه شاهد عبور گله بود به خود آورد: «حالا وقتشه... بزن به آب و با تمام قدرت شنا کن.» سروان، با حالتی شیرجه‌مانند، در آب پرید و آن دو، میان امواج غلتان آب، فرو رفتند. سر و صدای حرکت گله هنگامه‌ای به پا کرده بود و میان امواج آن، صدای شلپ‌شلپ شناگران شنیده نمی‌شد. رضا و بهرامی، کنار رود، زیر چتر پهن درختان حاشیه، به پشت افتاده بودند و نفس‌های بلند می‌کشیدند. صفحه 43

نظرات کاربران

کتاب‌های مشابه