«چابکسوار» داستان مختار ثقفی است که با الگویی از یک کتاب کهن که به ادعای نویسنده آن را از دستفروشی در عراق خریده، نوشته شده است. الگوی قدیمی کتاب را نویسنده در ماجرایی از دست می دهد و او مجبور به باز آفرینی آن کتاب در قالب «چابکسوار» می شود. نوع ادبیات و سبک بیان کتاب توسط « مسلم ناصری» این اثر را از دیگر آثار به وجود آمده در مورد مختار و قیام او متمایز می کند.
کتاب با گفتگوی پیرمردی که خود را بازمانده ای از نسل کاتبان پادشاهی خسرو پرویز می داند با فرزندش شاهین، شروع می شود. او در چند صفحه تاریخ را تا نزدیکی واقعه کربلا با بیانی دگرگونه روایت می کند و سعی دارد فرزندش را از این فتنۀ دور سازد. بخش دیگر کتاب با شخیصتی به نام زربیا شروع می شود. او که وابسته اربابش ابواسحاق است شروع به التماس می کند تا سربازان را مجاب کند که اربابش را آزاد کنند و او را به اسارت نبرند، هرچند کاری از پیش نمی برد. از این همه اصرار زربیا، مختار که در غل و زنجیر بود به ستوه آمد و با صدای بلند گفت: « پسرم! برگرد به خانه برو. از همسرم و فرزندانم بخواه که به لقفا بروند. تا شما خرمای نخلستان لقفا را بچینید، من هم نزد شما خواهم آمد.»
برخورد میثم خرما فروش و مختار در زندان گفتگویی را رقم می زند که از دل آن جهان بینی و عقاید ابواسحاق به خوبی شنیده می شود. آن دو همدیگر را در آغوش می گیرند و میثم پس از دیدن کبودی چشم مختار می گوید: « کینۀ پسر زیاد از علی و پسرانش سبب شده زبانه اش دیدۀ تو را هم زخم زند، این طور نیست؟» و مختار خشم و آرزوی دست یافتنی خود را این گونه فریاد می زند: « به خدا سوگند اگر از این تاریکی بیرون روم آن مرد ناپاک را خواهم کشت.»
این گونه داستان پرماجرای مختار در سبک حماسی و سرشار از وقایع بی نظیر در کتاب « چابکسوار» رقم می خورد و به راحتی تا آخر خواننده را با خود همراه می کند.