کتاب نیمکت های سوخته - جلد دوم: مدارس بروجرد :دبستان شهید فیاض بخش و مدرسه راهنمایی امام حسن مجتبی (ع) در هیاهوی سالهای پر از حادثه جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، اتفاقاتی رخ داد که پرده از چهره غیر انسانی صدام، حزب بعث عراق و طرفدارانش برداشت. شکست سنگین عراقیها در عملیاتهای پی در پی، به ویژه در عملیات کربلای پنج به شکست وسیع متجاوزان و صدام انجامید و ارتش عراق را در موضع دفاعی قرار داد. پس از آن بود که صدام بر آن شد تا بار دیگر جنگ تحمیلی را از میدان نبرد به پشت جبههها و شهرها بکشاند. او این بار مرتکب جنایتی مخوف شد و دستش را به خون دهها تن از دانشآموزان بیگناه ایرانی آلوده کرد. صدام این بار زودتر از همیشه و درست به فاصله یک روز پس از آغاز عملیات پیروزمند کربلای پنج، دستور حمله به شهرها و کشتار مردم بی دفاع و به ویژه بمباران مدارس، بیمارستانها و مراکز علمی و آموزشی را صادر کرد. خلبانان هواپیماهای عراقی طبق ماموریتشان به مدارس کشور حمله ور شدند. نخستین شهری که مورد هجوم ناجوانمردانه دشمنان قرار گرفت، شهرستان بروجرد بود. طی حملات به واقع ددمنشانه در بیستم دی ماه سال 1365 تعداد زیادی از کودکان و نوجوانان ایران در امن ترین و پاکترین مکانها یعنی مدارس، مظلوم و معصوم به خاک و خون کشیده شدند. این کتاب جلد دوم از مجموعه چهار جلدی درباره همان مدارسی است که در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بمباران و دانشآموزان آن شهید شدند. محقق و تدوینگر این مجموعه چهار جلدی خود معلمی است که بمباران مدارس شهر میانه، انگیزه حضور او در جبهههای جنگ و در حال حاضر نگارش این مجموعه بوده است. در این کتاب بمباران مدرسه شهید فیاضبخش و امام حسن مجتبی (ع) بروجرد مورد توجه قرار گرفته که در این دو مدرسه مجموعاً هشتاد و یک دانش آموز، معصومانه و غریبانه در جریان بمباران عراقیها شهید شدند. در این کتاب با خانوادههای شهدا و مسئولان وقت بنیاد شهید و مدارس و همچنین جانبازان این حادثه گفتو گو شده است. جلد نخست این مجموعه به دو مدرسه دخترانه میانه که در جریان بمباران آنها سی و چهار تن از دانشآموزان شهید شدهاند اختصاص دارد. قسمتی از کتاب:وقتی شنیدم مدرسه بمباران شده شتابان خود را رساندم. در کمال ناباوری دیدم مدرسه به ویرانهای تبدیل شده و بچهها مثل گل پرپر شدهاند. انفجار بمب یا موشک فریادهای شادی را خاموش کرده و فریاد کمک بچهها را بلند کرده بود. بچههای دبستان از ترس غریضی به هم تکیه داده و میلرزیدند. وقتی مرا دیدند به سویم دویدند و خودشان را به من چسباندند. به وضوح صدای ضربان قلب کوچکشان را که از شدت ترس داشت در سینهشان میتپید، میشنیدم. صفحه119