کتاب «آدم کجا بودی؟» نوشته هاینریش بل، نویسنده برجسته آلمانی و برنده جایزه نوبل ادبیات، روایتی تلخ و جانسوز از دوران پایانی جنگ جهانی دوم است. این اثر با تمرکز بر سربازان خسته، مردم در فلاکت و فرماندهان دلمرده، تصویری خاکستری و دودگرفته از جنگ و ویرانیهای آن ارائه میدهد. داستان با روایتهای پراکنده و بازگشتهای مکرر به گذشته، فضای سرد و ناامیدکننده جنگ را به خواننده منتقل میکند و نقدی صریح بر جنگ، عقبنشینیها و شکستهای آلمان دارد. شخصیت اصلی داستان، فاین هالس، نمادی از خستگی و شاهد مصائب جنگ است که از زاویه دید او، تلخیها و دردهای جنگ به تصویر کشیده میشود. این کتاب علاوه بر نشان دادن ویرانیها و آوارگیهای جنگ، به موضوعات عشق و فراق نیز میپردازد و طنزی ظریف نسبت به نظم و ساختارهای نظامی جنگ دارد. «آدم کجا بودی؟» اثری ضد جنگ است که با قلمی قدرتمند، حس حضور در جنگ را به خواننده منتقل میکند و نشان میدهد که از جنگ جز ویرانی و نابودی چیزی باقی نمیماند. «آدم کجا بودی؟» رمانی است که با نگاهی انتقادی و انسانی، تلخیها و ناکامیهای جنگ جهانی دوم را بازگو میکند و از طریق روایتهای متنوع، تصویر چندوجهی از رنجها و شکستهای انسانها در جنگ ارائه میدهد.
به رمانهای تاریخی و جنگ جهانی دوم علاقهمندند و میخواهند تصویری عمیق و انسانی از جنگ و تأثیرات آن بر زندگی افراد عادی و سربازان داشته باشند. علاقهمند به ادبیات ضدجنگ و نقد اجتماعی هستند و میخواهند با نگاه واقعبینانه و گاه تلخ به جنگ ویرانگر آشنا شوند. دوستداران آثار هاینریش بل، نویسنده برجسته آلمانی و برنده جایزه نوبل ادبیات، هستند که در آثارش به مضامین جنگ، انسانیت و اخلاق میپردازد. کسانی که به ادبیات فلسفی و روانشناسی شخصیتها علاقه دارند، بهویژه با توجه به علاقه شما به ادبیات فلسفی و روانشناسی، این کتاب با پرداخت به وضعیت انسانی در شرایط جنگ میتواند برایتان جذاب باشد. افرادی که میخواهند تجربهای عمیق و تأملبرانگیز از جنگ داشته باشند و از روایتهای قهرمانانه و افسانهای فاصله بگیرند. این کتاب برای خوانندگانی که به دنبال داستانی ساده و سرگرمکننده هستند مناسب نیست و نیازمند تمرکز و تحمل فضای تلخ و پیچیده جنگ است. بنابراین، «آدم کجا بودی؟» گزینهای مناسب برای علاقهمندان به ادبیات جنگ، نقد اجتماعی و فلسفی است که میخواهند با نگاه انسانی و واقعگرایانه به جنگ جهانی دوم و پیامدهای آن آشنا شوند.
صدای شلیک گلوله هفتم به گوشش خورد. و پیش از انفجار آن، فریادی سر داد، فریاد بلندی که چند ثانیه طول کشید. و او ناگهان فهمید که مردن سادهترین کار نیست سپس کاغذ آب نبات را باز کرد و آب نباتی دردهانش نهاد. هنگامی که مزهی ترش و مصنوعی آن را دردهان احساس کرد آب دهانش راه افتاد و اولین موج تلخ و شیرین را قورت داد، ناگهان صدای خمپارهای شنید. خمپارههایی که ساعتها از خط دوردست جبههی مقابل به سوی آنها پرتاب شده و از بالای سرشان پرواز کرده، در هوا موجزده، میغریدند و مثل جعبههایی که خوب میخ کوبی نشده باشند با تکانی شدید پشت سرشان ازهم پاشیده و سروصدایی به پا میکردند. دومین توپها جلوی آنها بافاصلهای نه چندان زیاد به زمین میخوردند، توپهایی شنی همچون قارچهایی متلاشی شده بر تیرگی روشن آسمان شرق نقش بسته و او به یاد میآورد که پشت سرشان تاریکی بسته و جلویشان اندک روشنایی بود. او صدای سومین بمباران را میشنود؛ به ظاهر کسی میان آنها با پتکی بر تختههای چوبین میکوفت؛ سروصدایی میکرد و چوبها را تکه تکه کرده و نزدیک میشد، خطرناک بود. کثافت و بوی دود گوگرد روی زمین راه افتاده و وقتی که خودش را روی زمین پرت کرده، به این طرف و آن طرف میانداخت و سرش را در هر چالهی عمیقی که پیدا میشد فرومی کرد، میشنید که چگونه فرمان دهان به دهان میگشت: «آماده برای یورش»، این زمزمه از سمت راست آمد و همچون وزوزی از برابر آنان همانند نخ فیوز دینامیتی که به ظاهر در سمت چپ آتش میگیرد، ساکت و خطرناک گذشت و وقتی خشابش را جلو کشید تا برجایش محکم کند چیزی در کنار او به زمین خورد و منفجر شد، به ظاهر کسی زیردستش ضربهایزده بود و حسابی بازوانش را میکشید، دست چپ او در گرمایی مرطوب غرق شده، صورتش را از لجنزار به درآورد و فریاد کشید: من زخمی شدهام. خودش نمیشنید که چه چیز را فریاد میکشد، فقط صدایی را شنید که میگفت: کود اسب. صدایی خیلی دور، مثل صدایی که از پس شیشهی ضخیمی او را جدا میکرد، خیلی نزدیک و همچنان دور میشنید که میگفت: کود اسب. صدایی آهسته و خوددار و دور و گرفته که میگفت: کود اسب جناب سروان، بله قربان. بعد همه چیز کاملاً ساکت شد و صدا گفت: من صدای جناب سروان را میشنوم. همه چیز ساکت بود فقط در دوردستها صدای قل قلی میآمد که آرام جوشیده و پف میکرد گویی آبی از قابلمه بیرونزده باشد. سپس به یاد آورد که چشمانش را بسته، چشمانش را گشود، سر سروان را دید و حال صدا بلندتر به گوش میرسید، سر پشت چارچوب پنجرهای کثیف و تیره قرار داشت و صورت سروان خسته، اصلاح نشده و عبوس مینمود، چشمانش بسته بودند و حال سه بار پشت سر هم با مکثی کوتاه در بین آن گفت: اطاعت جناب سرهنگ.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir