کتاب سیمهای سحرآمیز فرانکی پرستو اثری از میچ آلبوم، نویسنده و موسیقیدان برجسته آمریکایی است که یکی از رمانهای موفق و الهامبخش او محسوب میشود. این کتاب عاشقانهای عمیق درباره موسیقی، زندگی، سرنوشت و قدرت خلاقیت هنری است و با استقبال گسترده از سوی دوستداران موسیقی و ادبیات مواجه شده است. سیمهای سحرآمیز فرانکی پرستو کتابی است سرشار از احساس و موسیقی که میتواند هر علاقمند هنر، داستان و رؤیا را مجذوب خود کند.
فرانکی پرستو، پسربچهای یتیم که طی جنگ داخلی اسپانیا در کلیسایی در حال سوختن به دنیا میآید و پس از مرگ مادرش توسط راهبهای به رودخانه سپرده میشود. فرانکی توسط مردی به نام بافا بزرگ میشود، نزد استاد گیتار نابینا آموزش میبیند و علاقه و استعدادش در موسیقی کشف و شکوفا میشود. فرانکی بنا به اتفاقاتی به آمریکا مهاجرت میکند، گیتار قدیمی و ویژهای همراه اوست که شش سیم سحرآمیز دارد. هر سیم گیتار قابلیت تأثیرگذاری عمیق بر سرنوشت انسانها را دارد و همین مضمون باعث به وجود آمدن اتفاقات گوناگون و تاثیرگذار در زندگی قهرمان میشود. در مسیر موفقیت و ستاره شدنش، فرانکی با چهرههایی معروف همچون الویس پریسلی، جان لنون و دیگر موزیسینهای بزرگ آشنا و همراه میشود.
اگر از خواندن رمانهای ادبی و داستانهایی با عناصر فانتزی و حالوهواهای جادویی لذت میبرید، این کتاب با روایت خاص خود میتواند شما را جذب کند. این رمان سرشار از ارجاعات موسیقیایی و روایتی درباره تأثیر عمیق موسیقی بر زندگی انسانهاست. برای کسانی که موسیقی بخش مهمی از زندگیشان است، خواندن داستان فرانکی پرستو لذتبخش خواهد بود. اگر دوران دشوار یا روزهای ملالآوری را پشت سر میگذارید و جستجوی امید و انگیزه دارید، این کتاب با پیامهای انسانی و امیدبخش خود، میتواند برایتان الهامبخش باشد.
«فرانکی در کودکی عاشق آئرورا شد و دیگر هرگز عاشق کس دیگری نشد. ساده بود. او به آئرورا فکر میکرد، دنبالش میرفت، و هر بار که گمش میکرد، دوباره دنبالش میرفت. از آن روزِ اول در جنگل اسپانیا تا آن شبِ سرنوشتساز در ووداستاک، عشق فرانکی و آئرورا چیزی بود که آدمها اسمش را میگذارند: عشق واقعی. ولی همه داستانهای عاشقانه سمفونی هستند. و مثل همه سمفونیها، اینها هم چهار موومان دارند: آلگرو: گشایشی سریع و پرانرژی آداجیو: بازگشتی آرام مینوئت/شرزو: گامی کوتاه در سهچهارم روندو: تمی تکراری، با چند عبارت متفاوت... فرانکی به عکس خیره شد. زن لاغری که پدرش را بغل کرده بود مادرش بود، قدیسهای که در تصادف رانندگی در کشوری دور مرده و در خاک دفن شده بود که پیش خدا برود. فرانکی داستان خودش را داشت. سالها بعد با الهام از این داستان اولین آهنگ گیتارش را نوشت که اسمش را «لاریگما پور میمادره » گذاشت: قطرهاشکی برای مادرم. حقیقت نور است. دروغ سایه. موسیقی هر دو. من این را از عشق میدانم، که نگاهتان را به من عوض میکند. در دستهایتان حسش میکنم. در انگشتها. در آهنگهایی که مینویسید. عبارتهای چابک، پردههای هفتم ماژور، خط ملودی که نرم و زیبا به پایان میرسد، مثل ولنتاینی که در پاکتی پیچیده شده باشد. دل آدمها از مهر و محبت قنج میزند، و موقعی که دختر اسرارآمیز از درخت پایین میآمد فرانکی هم دلش قنج میزد». در این زندگی هر کسی به گروهی میپیوندد. در اولین گروهزاده میشوید. مادرتان خوانندهی اصلی است. صحنه را با پدر و خواهر و برادرهایتان شریک میشوید. یا شاید پدرتان حضور نداشته باشد، صندلیاش زیر نور چراغ خالی است اما همچنان مؤسس گروه است و اگر روزی سروکلهاش پیدا شود باید برایش جا باز کنید. زندگی ادامه پیدا میکند، به گروههای دیگری میپیوندید، بعضیها دوستانه، بعضیها عاشقانه، بعضیها بهخاطر همسایهبودن و در یک مدرسه بودن و رفتن به ارتش. شاید همگی یک لباس بپوشید، یا اینکه برای خودتان کلمات خاصی را استفاده کنید و بخندید. شاید پشت صحنه روی مبل ولو شوید، یا اینکه میز را با هم شریک شوید، یا در کابین پایینی قایق دور هم جمع شوید. اما در هر گروهی که عضوش هستید، نقشی مشخص دارید و همانقدری که گروه بر شما تأثیر دارد، شما هم بر گروه تأثیر دارید. و سرنوشت همیشگی همهی گروهها این است: بیشترشان از هم میپاشند ـ بهخاطر فاصله، تفاوت، با طلاق یا مرگ. اولین گروه فرانکی دونفره بود، مادر و فرزند. بهلطف خداوند در تهاجم شبانه گیر نیفتادند و از کلیسای سوزان بیرون رفتند. اما زن بیچاره که از اتفاقات رخداده ترس به جانش افتاده بود، به دورترین نقطهی شهر رفت و هرگز از بلایی که سرش آمده حرفی نزد. آن سالها در اسپانیا کسی به کسی اعتماد نداشت، باید رازت را پیش خودت نگه میداشتی. مردم شهر از کنارش رد میشدند، مادر سرش را پایین میانداخت و از نگاهها دوری میکرد. همه میگفتند: «که نینیو ماس کواپو! » یعنی چه بچهی قشنگی! زن میگفت: «گراسیاس. » و به راهش ادامه میداد. موی سر بچه پرپشت و مشکی شده بود. ماهها میگذشت و مادر متوجه شده بود که با صدای ناقوس هر کلیسایی سر برمیگرداند. از کنار نوازندهی خیابانی میگذشتند و فراچسکوی کوچک دستهایش را دراز میکرد که مرا در آغوش بگیرد (البته به اندازهی کافی در وجودش بودم، خیلی ممنون). مثل همهی نوزادها بود، فقط اینکه تا مدتی طولانی گریه نمیکرد. اصلاً صدایی از خودش درنمیآورد. زن و کودک در آپارتمان تکاتاقهی بالای نانوایی زندگی میکردند و هر وقت که فرانکی گرسنه میشد ـ که زود به زود هم بود ـ مادر پایین میرفت و منتظر میماند که نانوای پیر سراغ بچهاش را بگیرد. نگاهش را پایین میانداخت، و مرد با دلسوزی میگفت: «نگران نباش سینیورا، مطمئنم بالاخره حرف میزنه. » و یک بشقاب نان خیسانده در روغن زیتون به زن میداد. گاهی مادر پولی از خیاطی یا لباسشویی درمیآورد. اما کشور از جنگ فلج شده بود، پول نبود، و زنی تنها با بچه کاری پیدا نمیکرد. ماه پشت ماه، زن بهسختی زندگیشان را سر پا نگه میداشت.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir