آقااسماعیل وسط کویر اسباببازیفروشی باز کرد.
شاید دیوانه شده بود، شاید مجنونی مادرزاد بود، شاید از سر بیکاری و خوشخوشان این چنین کاری کرده بود. یا شاید انتخاب دیگری نداشت.
دقیقاً وسط بیابان، در جاییکه شاید تا صدها کیلومتر هیچ تنابندهای یافت نمیشد چه برسد به یک بچه. با یک افتتاحیهی جمعوجور اسباببازیفروشی شروع به کار کرد. خودش بود و تعدادی مار و مارمولک که آنها هم بعد از چند دقیقه تماشا، گیج و ماتومبهوت زیر شنها خودشان را گموگور کردند. همهچیز در آن بیغوله پیدا میشد، چرخوفلکهای کوچک، خرسهای نارنجی و بنفش، سوتسوتکهای ریز و درشت، آدمکهای چوبی، میمونهای رقاص، تبلکهای صورتی، پرندههایی که بالهایشان تکان میخورد و ادای پرواز در میآوردند و اسماعیل که شادتر از تمام آنها در گوشهای نشسته بود، با لبی خندان و خیالی راحت. او صاحب زیبایی در برابر سکوت بود. این رنگها و این اشیاء و آن چهاردیواری شده بود دل و دنیای یک آدم شصت هفتاد ساله.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir