کتاب سه رمان کوتاه: سرهنگ در قوطی قهوه را باز کرد و دید یک قاشق بیشتر ازش نمانده. قابلمه را از روی اجاق برداشت نصف آبش را روی کف خاکی پاشید و داخل قوطی را با یک چاقو آنقدر بالای قابلمه تراشید تا آخرین ذره های گرد قهوه مخلوط با زنگار قوطی هم جدا شدند و فرو ریختند.....