کتاب قصه های غرب وحشی ٣ : گربه در جوراب زنانه شهرام شفیعی در جلد سوم مجموعه طنز «قصههای غرب وحشی» داستان گربههایی را روایت میکند که دست به سرقت بانک زدهاند، اما برخلاف سرقتهای قبلی، این بار چون جوراب زنانه گران بوده از خریدش منصرف شده و بدون پنهان کردن چهره وارد بانک میشوند. داستان «گربه در جوراب زنانه» نگاه تازهای به موضوع سرقت در ادبیات طنز و سینمای کمدی دارد؛ نگاهی که مولفههای هول و هراس و خشونت را کنار میزند و با ایجاد فضایی شوخ، فانتزی و دوستانه میان کلانتر که بی خیال و آسوده بیرون بانک ایستاده و گربههای دزد و گروگانهایشان در داخل بانک، به نوعی دست به هجو خشونت در دنیای وسترن و جامعه غربی میزند. ضمن اینکه شفیعی در این داستان نیز مثل دیگر داستانهای این مجموعه، از کارکرد عنصر عشق در بیان محور اصلی قصهها غافل نمیشود و بخش زیادی از دیالوگ کاپیتان، گربه سردسته باند سارقین، با کلانتر، حول و حوش عشق کلانتر به دختر فرمانده میگذرد، تاجاییکه متوجه میشویم او این سرقت را فرصتی برای ازدواج با او تصور کرده است. این گونه است که ماجرای دزدی بانک، به ماجرای عاشقانهای برای گرفتن رضایت از فرماندار برای ازدواج با دخترش بدل میشود. نگاه شفیعی به مساله عشق در این داستان، تا حدودی یادآور این مفهوم در فیلمهای وسترن نیز هست؛ اگرچه او دست از شوخی با این موضوع نیز برنمیدارد و عاقبت سارق عاشق را بدون پول و دختر مورد علاقهاش رها میکند. ارتباط کمیک سارقان مسلح با گروگانها در داخل بانک با شخصیتپردازیهای طنازانه و قدرتمند، ریتم تند و دیالوگهای جاندار و حضور شخصیتهای تازهای مثل گربه فالگیر در یک موقعیت نامتعارف، داستان «گربه در جوراب زنانه» را به یکی از بهترین قصههای این مجموعه بدل کرده است. ضمن اینکه نامههای دختر فرمانده به گربه سارق یکی از بامزهترین شوخیهای کتاب شفیعی است. مرگ درچند قدمی، مغز و اعصاب، چارپایه رو بذار سرجاش، قرعهکشی، خانم دامن سفید، یک جفت دستکش لیمویی، منوکی زاییده؟، صابون نخر و عاشقانهترین حرکات دُم، عناوین فصلهای مختلف این داستان است. قسمتی از کتاب :کاپیتان خاکستری عزیزم، آن روز تو به قلب پر از محبت من دستبرد زدی و مرا بدون اسب و آذوقه در صحرای عشق تنها گذاشتی. میخواهم چشمهایم را ببندم، دُم تو را بگیرم و هرجا که میروی دنبالت بیایم. از اینجا به بعد تو هستی که باید راه درست را برای رسیدن به یک زندگی آرام و عاشقانه به من نشان بدهی. تنها کسی که در خانه ما با ازدواج من و تو موافق است، کلفت یک چشممان است.صفحه ۶۹