کتاب «پیرزن دوباره شانس میآورد» نوشته کترینا اینگمن سوندبرگ، داستانی پرهیجان از پنج پیرزن جسور و بلندپرواز است که با نامهای مارتا، آناگرتا، کریستینا، شنکش و مغز، به هتلی و کازینویی در اورلئانز میروند، طولی نمیکشید که اعضای باند بازنشستهها در لاسوگاس نیز همانقدر شهرت به دست میآوردند که در سوئد مشهور بودند... در ظاهر چند زن سالخورده بیخطر به نظر میرسند، اما در واقعیت دنیایی پر از رمز و راز و ماجراجویی اطراف آنها شکل گرفته است.
این کتاب روایتگر گروهی از پنج زن بازنشسته است که در سوئد به سرقت از بانک دست زدهاند و حالا در لاسوگاس به دنبال جایزه بزرگتری هستند. زیر رهبری مارتا، رئیس باند، آنها قصد دارند همانند رابینهود، دزدیهای خود را به نفع سالمندان و افراد نیازمند خرج کنند. مارتا که نمیپذیرد مانند باقی سالمندان در خانه سالمندان منتظر پایان عمر باشد، با اعتماد به نفس و عزم راسخ، زندگی جدیدی پر از هیجان و دزدیهای هوشمندانه را آغاز کرده و به نمادی از تغییر سبک زندگی سالمندان و شور زندگی بدل میشود. «پیرزن دوباره شانس میآورد» نشان میدهد که سن تنها یک عدد است و هیچکس نباید به خاطر کهولت سن، از زندگی و ماجراجویی دست بکشد. این داستان، بیننده را به دنیایی میبرد که حس کسالت و تکرار را نمیپذیرد و با شعار «آدمی که احساس کسالت کند زندگی نمیکند» به خواننده انگیزه میدهد تا زندگی را با نشاط و جسارت دنبال کند. حضور شخصیتهای دوستداشتنی و متفاوت، پیچیدگیهای روانشناختی و احساسات ناب پیرزنان، همگی باعث جذابیت بیشتر این اثر شده است.
چرا باید این کتاب را خواند؟
این کتاب فرصتی است برای درک بهتر توانمندیها و اراده انسانها در هر سنی. روایت پرکشش و داستانی که ترکیبی از هیجان، طنز و درام است، باعث میشود خواننده هر صفحه را با شور و شوق دنبال کند. اگر به داستانهایی که فراتر از کلیشههای رایج درباره سالمندی و پیری هستند علاقهمندید، این کتاب میتواند چشماندازی متفاوت و الهامبخش به شما ارائه دهد. علاوه بر این، شخصیت پردازی قوی و پیامهای اجتماعی و انسانی کتاب، جذابیت آن را دوچندان کردهاند.
این اثر برای آن دسته از خوانندگانی که به داستانهای پرهیجان و پرماجرا علاقه دارند، بسیار مناسب است. همچنین کسانی که دنبال کتابهایی با مضمون رشد شخصی، شور زندگی، و نشان دادن قدرت و استقلال سالمندان هستند، حتما از خواندن «پیرزن دوباره شانس میآورد» لذت خواهند برد. به علاقهمندان ادبیات روانشناسی و داستانهای خانوادگی و اجتماعی، به ویژه کسانی که تمایل دارند داستانهایی با شخصیتهای زن قوی و مستقل را مطالعه کنند، این کتاب توصیه میشود.
مارتا بلند گفت: «مواظب باشید!» اگر قبل از حرف زدن فکر نمیکرد انگلیسیاش چندان تعریفی نداشت. سپس همراه دوستان مسناش به مسیرشان ادامه دادند و به سمت سه مرد و سگهایشان آمدند. همگی هم سرخوش همان ترانهٔ کودکانه را میخواندند. سی سال بود که در یک گروه سرود همگی با هم میخواندند و از این که ترانههای شاد را همخوانی کنند، لذت میبردند. «ما در کوههای شبنمزده / راه میرویم / لالا لالالا ...» به نوبت هر یک بخشی از این آواز را میخواند و طبق معمول موقع خواندن این آهنگ کمی احساساتی میشدند و یاد وطنشان میافتادند. اعضای باند بازنشستهها در دنیای کوچک خودشان سیر میکردند و از اتفاقاتی که در پیرامونشان در حال رخ دادن بود، بیخبر بودند. در عین حال هیچ عجلهای هم نداشتند چون برای باربی خیلی چیزهای هیجانانگیز وجود داشت و حیوان دلش میخواست تکتک آنها را بو کند. حین قدم زدن در خیابان از جلوی رستورانها و کازینوها و مغازههای جواهرفروشی متعددی گذشته بودند و تماشای تمام آنها برای مارتا لذتبخش بود. لاسوگاس شهر آدمهای ماجراجو بود و مارتا و دوستانش به آن شهر تعلق داشتند. سه مردی که سگهای راهنما همراه داشتند، فریاد زدند: «از سر راه برید کنار!» مارتا جواب داد: «چرا خودتون از سر راه نمیرید کنار!» اما هنگامی که یکی از سگها که پوستش به رنگ زرد طلایی بود، به مارتا دندان نشان داد، مارتا کنار رفت. مارتا فکر کرد در برخورد با سگسانان بهترین شیوه برخورد رفتار دوستانه است و سریع دستش را داخل ساک خریدش کرد تا سوسیس آرژانتینی ادویهدار را پیدا کند. مغز هم که همین طور فکر میکرد، دنبال پاته گشت. اما برای آن ژرمن شپرد گردن کلفت این خوراکیها جذابیتی نداشت و بنابراین حیوان غرش تهدیدآمیزی کرد و جهید تا پای مارتا را بگیرد. خوشبختانه مغز به موقع موفق شد واکرش را بین مارتا و سگ بگیرد و بدین ترتیب قلاده حیوان داخل سبد واکر گیر کرد. در این موقع بود که باربی هم واکنش نشان داد. سگ کوچولو در برخورد با آن ژرمن شپرد غولپیکر وحشت کرد و از سر عجز چنان از جایش پرید که بند قلادهاش کشیده و از دست کریستینا خارج شد. بعد باربی کوچولو زوزهکشان پا به فرار گذاشت و بند قلادهاش هم پشت سرش کشیده شد. با دیدن این صحنه سگ راهنمای دوم هم که یک لابرادور سیاه بود، فرار کرد و دنبال باربی رفت. البته باید به این نکته توجه کنیم که باربی سگ کوچولوی بامزهای بود اما از طرفی دیگر زمان بچهدار شدنش بود. سه مرد با دیدن لابرادور که با الماسها دور میشد، فریاد کشیدند: «قلاده!» و دو نفرشان به دنبال سگ دویدند. اما سر ژرمن شپرد هنوز در سبد واکر گیر بود و سارق سوم وحشتزده سعی میکرد حیوان را آزاد کند. مارتا گفت: «من رو ببخشید!» ولی مرد در پاسخ فقط فحش داد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir